مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت میکنم. هی صحبت میکنم، هی صحبت میکنم و صحبتهایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف میزدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته میشد. یک مکالمهی ذهنی را مینوشتم، حس میکردم، یک مکالمه را زندگی میکردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف میزدم. حرفهایی که مدتها بود پوسیده بودند. حرفهایی که حالا فقط در یک روز خاص میتوانستم تخلیهشان کنم. و در سایر روزها، باید در ذهنم آنها را تحمل کنم. خسته شدم. حتی الان که دوباره و دوباره درحال مکالمه ذهنیام، خسته شدهام. دلم میخواست همان بار اول به ذهنم بگویم دست از سرم بردار! اینقدر حرف نزن! کارهایی در زندگی دارم که توجه مرا طلب میکنند. ولم کن.
یهمدت آدم به این فکر دخیل میبندد که اگر حرفی ندارد، بخاطر تمام حرفهای ناگفتهی درونش است. حالا در بعضی شرایط این صدق میکند اما الآن اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم، حرفی ندارم چون واقعاً هیچ چیز در ذهنم ندارم. احساس میکنم یک جو ارزش در زندگیام جریان ندارد یا حتی نمیتوانم تحلیل های جالبی از اطرافم ارائه دهم و همانطور که دوست دارم بیان کنم. درواقع نمیتوانم بنویسم چون چیزی برای نوشتن در ذهنم پرورانده نمیشود و باید به حال این اوضاع بیارزش یک فکر اساسی کرد.
در ضمن مشکل خوابم هم حل شد. همان راهحل قدیمی: خستگی کشیدن تا شب و بعد تخت خوابیدن.
بهطور واقعاً بیسابقهای خوابم بهم ریخته است. روزها شدیداً خوابآلودم و جز تلگرام چک کردن و غذا خوردن حال انجام کار دیگری را ندارم. کل این هفته همینطور در خواب بودم و نمیتوانستم درس بخوانم یا کارهای نشریه را پیگیری کنم و به همین دو دلیل هم نگرانی امانم نمیداد و هنوز هم نمیدهد. شب هم مثل حالا حس میکنم خوابآلود نیستم ولی مجبورم بخوابم.
من همیشه آدم خوشخوابی بودهام. از آنهایی که دکتر هلاکویی میگوید بچههای خوباند و خوب میخوابند. خوابهایم عمیق است و چندان خواب نمیبینم. البته اخیراً اوضاع عوض شده. خوابهای آشفته میبینم و از خواب سیر نمیشوم. قبلاً لذتم در این بود که آخرهفتهها خودم را مم کنم صبح زود بیدار شوم و کارهای زیادی انجام دهم تا حس خوبی به خودم بگیرم و کمبودهای هفته را جبران کنم. فیلم ببینم یا چیزی شبیه به این.
الآن ولی فقط میخواهم بخوابم. باز هم بخوابم و فردا برای آزمونی که این هفته با خوابآلودگی هیچ خودم را برایش آماده نکردهام را بدهم.
شب بخیر.
با کسی حرف میزدم که از رشتهای که قرار است در دانشگاه بخوانم میپرسید. گفتم روانشناسی. همانطور که هر کسی به آدم میرسد و فکر میکند در مورد رشتهای که در نظر داری بیشتر از تو اطلاعات دارد (منکر این نیستم که خیلیوقتها دارند و استفاده میکنم)، شروع کرد به گفتن اطلاعات پراکندهای درمورد روانشناسی. مثلاً فرق روانشناس با روانکاو! به من یادآوری کرد که نمیتوانم در آینده قرص تجویز کنم. گفتم بله، میدانم. گفت با مدرک کارشناسی میتوانی یک کار کوچکی در حد مشاوره راه بیاندازی. برایش درمورد اینکه خواندهام برای مجوز تأسیس مطب، مهدکودک و سرای سالمندان و اینها حداقل باید کارشناسی ارشد داشته باشیم، چیزهایی گفتم. آخرسر گفت که دستکم میتوانم مشاورهی قبل از ازدواج بدهم، چون ساده است و خودش هم گاهی اینکار را میکند. تحصیلاتش؟ دقیقاً مطلع نیستم ولی میدانم که دانشجو است اما نه چیزی مرتبط با روانشناسی و روانپزشکی. گاهگداری هم کلاسهای زیست برای دانشآموزان برگزار میکند و از آن راه پول درمیآورد. درجواب گفتم خب من هم گاهی برایم پیش میآید که دوستی درمورد یکی از مسائل زندگیاش از من م» بخواهد، اما قرار نیست تصور کنم یک روانشناس» یا مشاور» واقعیام. نتیجتاً او از اطلاعات عمومی بالایش گفت و اینکه خیلی فروید خوانده است.
بحث، بحث نشریه است. مدیر در مطالعه مطالب قبل از چاپ، کاهلی کرده و دقیق نخوانده. حالا بعد از یک هفته چاپ نشریه که آن آن مطلب را در کانال قرار دادیم، دردسرهای جدید شروع شده. جالب است که یک هفته از زمان انتشار گذشته است و نخواندند و بعد از مدتها مطلب را دیدند و معتقدند من با جایی همکاری میکنم و مطالبی که به ایشان میدهم با چیزی که چاپ میکنم مغایر است! هر کس نداند فکر میکند دارم برای سازمان اطلاعاتیای چیزی جاسوسی میکنم.
در مدرسه، نشریهای راهاندازی کردهایم به نام انعکاس. یک دوهفتهنامه به سردبیری خودم و (احتمالاً) مدیر مسئولیِ خانم مدیر! تا اکنون دو شماره از انعکاس تولید شده و تقریباً یک و نیم ماه است که این ماجرا برای من کلید خورده. نزدیکترین فرد زندگیام سخت در این حرکتِ جدید مرا همیاری میکند. کمکهایش باعث پیشرفت زیادی در نشریه شده و صمیمانه روحیهام را حفظ کرده.
البته رسیدن به نقطهای که دو شماره از نشریه چاپ شود، کار راحتی هم نبود. در واقع کمی سخت بود، با زمانبندیها و جور کردن نوشتههای بچهها و . . اما بخش سختترِ آن، دقیقاً بعد از چاپ شروع شد. ایرادهایی که به متون گرفتند و یا عدم رضایتی که از برخی انتقادها به کادر مدرسه (به طور دقیقتر مدیر) بوجود آمده بود. یک نفر در متن طنزش اشارهای به ماکارونیهای مدرسه کرد و همین یک ایراد بود. غذای غیرمجازی که در مدرسه فروخته میشد، نباید در رسانهی مدرسه چاپ شود و این درست بود. بعد از اینها استرسم زیادتر شد و خب دیگر باید حواسمان را در نوشته بیشتر جمغ میکردیم. روی برخی چیزها ماجراهایی داشتیم. شمارهی دوم که منتشر شد، همهی مطالب قبل از چاپ از زیر نگاه مدیر رد شد. به جز سرمقالهی من که درمورد اتفاقات اخیر پیرامونِ دانشگاه آزاد علوم تحقیقات و کالا شدنِ آموزش بود. چیزهایی شد که محبور شدم متنم را از کانال حذف کنم و به ماندنِ آن در نسخهی چاپی اتکا کنم. (البته ازپیشخوانده نشدنِ سرمقاله صرفاً بخاطرِ کمبود وقت و عجلهای شدن تحویل آن بود، نه از روی قصد و غرضی)
خلاصه . شمارهی دوم هم حاشیهای شد. در این میان فهمیدیم برخی اولیا هم حتی سنگ مسیرمان شدهاند و مانع ایجاد میکنند. نمیدانم هدفشان دقیقاً چیست اما انگار از آنها در میان نیستیم و برای اینکه مچمان جایی گرفته نشود، باید سخت تلاش کنیم که آتو دست کسی ندهیم تا در آموزش و پرورش خرِ مدیر و مدرسه را نگیرند. باور میکنید؟ همهی این اتفاقات برای یک نشریهی کوچک و کوتاه که هدفش انعکاس دادن افکار و دغدغههای دانشآموزان و ارتقا سطح فکری آنان است.
من در چند روز اخیر، از استرس نشریه نتوانستم روی درسهایم تمرکز کنم، زمینهی عصبانیتم فراهم شد و کمی بدرفتاری داشتم و حس میکنم فشار رویم زیاد شده بود. وقتی اینجور دغدغهها پیش میآیند، آدم با خودش میگوید ای کاش کلا همچین ایدهای را ایجاد نمیکردم. نشریه نمیزدیم. نمینوشتیم. درگیر نمیشدیم چون حالا که شدیم، باید ادامه دهیم.
اما کم کم آرام گرفتم. دیدم باید برخی مطالباتم را کنار بگذارم، واقعگرایانهتر مچگیرهای دور و برمان را در نظر بگیرم، ناراحت نباشم که نمیشود هر چیزی را نوشت و تلاش کنم همین رسانهی کوچک هم دست برخی دانش آموزان را بگیرد. چند روز اخیر با شناسایی یک علاقهمند برای ایجاد بخشی که حالتِ داستانهای مصور بگیرد، به من انرژی داد. پیام یکی از بچهها که درخواست ستونِ معرفی کتاب کرد و خودش برایش آماده بود، مرا خوشحال کرد. البته اتفاقات بد همچنان در ذهن من بودند و حرف زدن با آنهایی که از مطالبشان ایرادهای بنیاسرائیلی گرفته شده بود انرژی مرا میگرفت اما سرانجام تلفیق این وجوه مختلف، امید بود. امید به اینکه درکنار همچین مشکلات مسخره و احمقانهای که گاهی تصورش برای یک نشریه درونمدرسهای هم آدم را به تعجب وا میدارد، حرفی برای رشد بقیه داشته باشیم. نشریه هنوز ضعیف است. هنوز ابعاد زیادی میتواند داشته باشد که کشف نشدهاند؛ کار زیاد دارد و تا جا افتادنش بین بچههای مدرسه باید صبر ایوب داشت. آن روز دیدم روی میزی که نشریهها را به طور رایگان میگذاریم تا بچهها بخوانند و دوباره همانجا قرار دهند، دختری نشسته بود! بقیه کیفهایشان را گذاشته بودند و . خلاصه کسی سرسوزنی به آن زحمات اهمیت نداد. شمار کسانی که آنقدر از درس. و کتاب زده نشده باشند که متنی چهارصد پانصد کلمهای را بخوانند، خیلی هم زیاد نیست. بعضی ها فقط عکسها را نگاه میکنند! اما همهی اینها را میگذارم کنار، من تا اینجا آمدهام، به مشکل برخوردم، حساس شدم، از منطقه امن خودم خارج شدهام و دارم چیزهای جدیدی را کشف میکنم. از این سیرِ مکشوفات خوشحالم.
یک تضاد جالبی در زندگی دانشآموزیام وجود دارد: روزها مطالب علیه تبعیض آموزشی را میشنوم، میبینم یا میخوانم، دقت میکنم و موافقم و گاهی کمی بیشتر دنبالشان میروم تا ببینم اختلافی که سر یک موضوع وجود دارد، به کدام طرف میچربد؟
بعد از همهی این کارها، ساعت را نگاه میکنم. وقت مطالعهی امتحان فردا رسیده! حالا میروم برای همین سیستم غلط، همین شرایط نادرست، همین وضعیتی که با آن مخالفم، تلاش کنم. به هرحال صرف نظر از درستی یا نادرستیاش، بخشی از مرتبه اجتماعی و آیندهی شغلی و . ام در گرو همین سیستم است.
جالب و ناراحتکننده است؛ در بسیاری از موقعیتهای اجتماعیام همینطورام. گاهی به عنوان یک دانشآموز، گاهی یک دختر و چیزهای مشابه.
کتاب یک روز دیگر»، روایتی ساده و دلنشین از پسری است که با روح مادرش ملاقات میکند. دیشب خواندن این کتاب را تمام کردم. کتاب احساسات آدم را نسبت به پدر و مادر و رفتارهای خودش برمیانگیزد. برای من، مطالعه کتاب چیز هیجانانگیزی نداشت و درواقع هیجانانگیز بودنش در ساده بودن روایت و پیش پا افتاده بودن موضوعش بود: بیتوجهیهای ما به پدر و مادر و مهر فراوان آنها به ما.
من همیشه با این سؤال درگیر بودهام که وظیفه واقعیام نسبت به پدر و مادرم چیست؟ باید آنها را بگذارم و بروم یا به اصطلاح عصای دستشان شوم و در بند نرفتن باشم؟
با توجه به شرایط خانوادگی و عصای دست شدن برادرهایم، من در تمام سالها به جدا شدن از خانواده در موقعیت مناسب شغلی و دانشگاهی تشویق و ترغیب میشدم. هنوز هم میشوم. اما خواندن و دیدن کتابها و فیلمهایی با چنین بار معنایی، همیشه مرا دو به شک میندازد. آیا باید آنقدر دور شوم که به تماس تصویری و تلفنی بسنده کنم؟ یا بهتر است دانشگاه خوب و نزدیکی کنار خانواده انتخاب کنم تا بعدها حسرت نبودن پیششان را نخورم؟
ظاهر زندگی و محیطی نو در شهری که هیچکس مرا نخواهد شناخت، جذاب و دلفریب است. با اینحال من همیشه به ته خط فکر میکنم. به آنجا که روزهای زندگی پشت هم سپری شده است. به این که یک روز همانطور که با شخصیت اصلی داستان، چیک بنهتو، تماس گرفتند و مرگ مادرش را به او اطلاع دادند، قرار است با من تماس بگیرند. آن لحظه چقدر افسوس میخورم؟
این میزان افسوس خوردن است که برایم اهمیت دارد. وگرنه اصل جدا شدن از خانواده انکار نشدنی است. چیزی که برای من گاهی دغدغه میشود، این است که چطور شرابط را به گونهای مدیریت کنم که افسوسی عمیق بر دلم نماند.
نتیجه این دغدغهها و سوالها، تا الآن گاهی توجه بیشتر به خانواده و دراصل سپردن جریان زندگی به خود زندگی بوده. مشکلات این چنینی زندگی برعکس مسائل ریاضی و منطقی، فرمول نمیشناسند و بیشتر مثل جریان یک رودخانه، آدم را به جلو پیش میبرند. هر روز که مادرم را میبوسم، جریان کمی ملایمتر میشود. گاهی که بدخلقی میکنم و زمانی را به آنها اختصاص نمیدهم، دغدغهها هجوم میآورند و موج بلند تر میشوند. اما چه میشود کرد؟ تلاش در حد توان و زمان برای شرایط بهتر و در نهایت رها کردن افسار سرنوشت به سمتی که ما را میبرد.
+ سومین کتاب مطالعهشده از چالش ۱۲ کتابِ گودریدز امسال.
دیروز تولدم بود. الآن دقیقاً هفده سال و یک روز دارم! سالهای قبل روز تولد و جشن تولد و تبریک تولد و همهی این تشریفات برایم بیمعنا بود. طوری که راحت از کنارش میگذشتم و گمان هم میکردم به نقطهی خاصی رسیدهام که روز تولد برایم جذابیتی ندارد. اما این گرایش به بیتفاوتی، طی زمان برعکس شد و حالا حس خوب و شادتری نسبت به متولد شدنم در یک روز خاص دارم. حالا اینکه سالها درگذر اند و اینکه هرسال به همان روز منحصرد بفردِ یادآور زاییده شدنم باز میگردم، نه برایم ملالآور است و نه بیمعنا. درعوض، اکنون بودن» آنقدر جذاب است که دوست ندارم آن را تلف کنم. البته که خیلی وقتها میکنم، منکر نیستم. بحث این است که ارزش بودن و حسش برای من متعالی تر از پیش شده. و گمان میکنم این مسئله بهسبب تغییراتی است که در سال های اخیر و مخصوصاً سال پیشین تجربه کردهام. حالا دلبستگیها و انگیزههای بیشتری نسبت به پیش دارم. این دلبستگیها گرچه میتوانند محدودیت ایجاد کنند و بند شوند، اما در عین حال بندهایی اند که وجودشان لذتبخش است. به هرحال حالا بنظرم روند زندگی، تغییر نوع و میزان محدودیتهای است که در آنها به سر میبریم. تا اینجا، هفده سال بند شدید خانواده و یازده سال مدرسه بود و در ادامه بندهای قدیمی تا حدی برایم خواهند ریخت و بندهای جدید را انتخاب خواهم کرد.
شروع سن جدیدم برحسب اتفاق با سؤال شروع شده است. سؤالهایی ریز و درشت که برخیهایشان پرسشهای بیپاسخ گذشتهاند و برخی هم مسائل جدیدی که ذهن مرا گاهی به تشویق میاندازند. از همان سؤالهای قدیمی آشنا و پر بحث: دربارهی انسان، جهان، هدف و این قبیل امور.
من به طرز جالبی در ماههای اخیر اکثر سؤالهایم را به نمیدانم» واگذار کردهام. هرچند ادامهی راه با نمیدانم میسر نیست و لااقل این یکی را خوب میدانم! احتمالاً سال جدید بیشتر به اینها فکر کنم. دغدغهی کنکوری» شدن البته این هراس را به جانم میاندازد که سؤالاتم را مثل یکی دو ماه اخیر، به حاشیهی درس و زندگی بسپارم و بدون پیشرفتی سن و فضایی نو را آغاز کنم. (که خیلی هم بعید نیست!)
البته زندگی به این سر و سامان یافتگی نسبی و گل و بلبلی نبوده. اشتباهات، غمها و بیانگیزگیهای طولانیای هم چاشنی زندگی فاطمهی سال قبل بود که ترجیح میدهم با نگاه مثبتم بگویم این نقاط منفی به خوبیهای پارسال نمیچربید. اگر هم جایی از حد فراتر میرفت، نهایتاً به رشد شخصیام منجر میشد که در این مسیر از هر چیزی پر اهمیتتر است.
خلاصه با توجه به اینکه تولد من در ماه اول سال رخ داده، انگیزهها و ارادهام در این موقع از سال برای شروعهای قوی و ادامهدادنهای مستحکم، بالاست از سایر مواقع است و این مرا خوشحال میکند :)
تولدم مبارک!
چند دقیقه پیش کامنتی برای پستی دریافت کردم که معرفی یک انیمه بود. انیمه yuri on ice را که در ژانر yaoi (روابط پسر با پسر) است، چند سال پیش در این وبلاگ معرفی کرده بودم. با خواندن این کامنت به یاد آوردم که دیگر طرفدار yaoi نیستم و حتی آن را نفی میکنم.
اما چرا دیگر انیمهی ژانر یائویی نمیبینم؟
نه به خاطر اینکه روابط بین دو پسر را نشان میدهد. نه به خاطر اینکه رابطه احساسی و جنسی دو پسر را نفی میکنم. اتفاقاً برعکس. چنین عقایدی ندارم و از این منظر یائویی را بد نمیدانم.
اما دلیل اصلی اینکه یائویی یک ژانر دروغگو بنظرم میرسد، تصور غلطی است که به نمایش میگذارد. یائویی به ما میگوید پسرهایی که با هم رابطه دارند، شبیه دخترها هستند. آنها ظریف و احساساتیاند. در واقع بنظر من یائویی روابط پسر با پسر را حتی به رسمیت هم نمیشناسد. چون پسرها در این انیمهها شخصیت مستقلی ندارند. اندامهای آنان دخترانه، ظریف و با اغراق است. و به همین دلیل مدتهاست که یائویی نمیبینم.
یائویی یعنی یک دروغ رسانهای و چهرهای غلط انداز از روابط همجنسگرایان مردی که ظریف نیستند. مردهای معمولیاند. آنها بدون نیاز به بدنهای دخترانه، معنا دارند و یائویی این معنا را از آنها میگیرد. همان کاری که رسانه با روابط زن و مرد کرده. ن را ظریف و با اندامهای اغراقآمیز نشان داده و تبِ لاغری و تراشیده بودن اندام را میان دخترها رواج داده. حالا همین اتفاق برای روابط همجنسگرایان در حال رخ دادن است: ساختن تصویری غلط از این گونه روابط و نهادینه کردن آن در ذهن مردم.
قبلاً وقتی به مشکل روانیای بر میخوردم، رفتن به یوتیوب و گوش دادن آهنگ میتوانست برای دفع آن احساسات بدِ ناشی از مشکلاتم کارساز باشد. بلد بودم حواسم را پرت کنم و راحتتر به زندگی روزمره برگردم.
هنوز هم همین کارها را میکنم، اما آنطور که پیش تر آرام میگرفتم، آرام نمیگیرم. دیگر ویدئوهایی که انگیزههایم را در ابعاد مختلف زندگی قلقلک میدادند، نمیتوانند حواسم را به خوبی پرت کنند. دلیل این اتفاق، که بنظرم بخشی از فرآیند رشد است، افسرده شدن من نیست. فکر میکنم یا 1. مشکلاتم بزرگتر و حلنشدنی تر شده یا اینکه 2. واقعبین تر شدهام.
و به احتمال زیادتر، آمیزهای از هر دو در من رخ داده.
نتیجهی این دو، اول از همه تلاش بیشتر من برای یافتن انگیزههای درونی است. اینکه چرا ویدئوی زندگی فردی با حداقل امکانات در یک وَن دیگر حواس مرا از مشکلات پرت نمیکند، ساده است. من یادگرفتهام که زندگی همین مشکلاتی است که دارم، نه ویدئوهایی که میبینم. برای همین بیشتر از خودم میپرسم که - مشکل در واقع چیست؟ - چرا با این مسئله مشکل دارم؟ - حل نشدنش چه آثار بدی بر زندگیام میگذارد؟ - روانشناس میتواند به آن کمکی کند؟ - اگر همه مشکلاتم حل میشد، آیا باز هم راغب بودم که تغییری در اوضاع بدهم؟ - مشکل من سطحی است یا بنیادی؟ - چرا اینقدر دست و پا میزنم؟!
بعضی وقتها یافتن انگیزههای درونیام از حل مسأله حتی مسأله را سختتر نیز میکند؛ چون در فرآیند این شناخت میفهمم چقدر مشکلات بیشتری در دل همین مشکل وجود دارد. شاید این مرا در آن لحظه افسرده تر و درماندهتر کند. شاید هم نه. البته قطعاً مرا واقعبین تر خواهد کرد!
نتیجهی دیگر این دست و پا زدن ها، عملگرا تر شدن نیز است. وقتی به عمق مشکل پی میبرم، وقتی دیگر حالم از اوضاع بهم میخورد، وقتی تمام زندگی روزمرهام تحت الشعاع قرار میگیرد، بالاخره یک کاری میکنم. شاید نه امروز، نه فردا، نه حتی هفته دیگر، اما بالاخره دست به کار میشوم.
اگر هم نشوم، خب ایرادی ندارد، ضربه میخورم، مشکلاتم بزرگتر میشود و مجبورم از عمل نکردن هایم درسی بگیرم!
کمالگرای درونم بعد از خواندن بارون درختنشین» مرا وا داشت که صبر کنم و چیزی ننویسم چون دلش میخواست اول کتاب چگونه کتاب بخوانیم» مورتیمر آدلر را بگیرد و کم کم که آن را میخواند، بارون درختنشین را هم بررسی دوبارهای کند و مطلب جذابتر و غنیتری درموردش بنویسد. مطلبی که شاید بتواند یافتههایی فراتر از خوانش اولیه را شامل شود.
اما حالا با اینکه آن کتاب را از کتابخانه گرفتهام و اوایلش را مطالعه کردهام، تعویق در نوشتن برداشتهای اولیه و تجربهام از کتاب را بیهوده تلف کردن وقتم میدانم. هر کتابی سر جای خودش!
(امیدوارم توضیحاتم اسپویل نداشته باشد، درواقع تجربه ناچیزی در نوشتن از کتابها دارم و دقیقاً نمیدانم کجا و کی اسپویل اتفاق میافتد؛ تلاش میکنم نکات برجسته را بگویم و جزئینگری نکنم.)
بارون درختنشین» اثر ایتالو کالوینو، نویسندهی ایتالیایی، روایت پسری است که بعد از یک اتفاق تصمیم میگیرد دیگر پایش را روی زمین نگذارد! و به همین دلیل میرود بالای درختها زندگی کند. کتاب توسط برادر بارون روایت میشود. برادری که مثل من و شما یک انسان معمولی است و ماجراهای غیرمعمولی برادرش را تعریف میکند؛ از عشقش گرفته تا نوع زندگیاش بالای درختان، از نوجوانی تا بزرگسالی و از عقاید پیشپا افتادهاش تا فلسفهی زندگی بارون.
فلسفهی زندگی او، دقیقاً در خود زندگیاش متجلی شده است. دوری از مردم و همچنان همسو با مردم بودن و دغدغهی آنان را داشتن، از ویژگیهای بارز زندگی او است. ویژگیای که دغدغهی ایجادِ تعادل بین دو کفهی متضادش، بنظر من از آن دغدغههایی است که آدمهای اثرگذار زیاد در زندگی با آن دست و پنجه نرم میکنند!
خواندن بارون درختنشین، حتی خیلی از زوایای زندگی یک نوجوان را میتواند روشنتر کند: گرایشات روحی و جنسی، روح یاغیگری و شاید هم لجبازی. همینطور کتاب عقاید عظیمتر بارون درمورد زندگی را هم در بر میگیرد.
از معرفی خود کتاب که بگذریم، حس من شخصی من پس از خواندن کتاب، یکجور علاقه خاصی به نوع زندگی بارون بود. علاقهای که شاید بگویم به حسادت نیز تبدیل گشت: همزمان با مردم و بدون آنها بودن، مسألهای بیشک حسادت برانگیز است. بنظرم این وضعیت، نقطهای است که از گزندهای اکثر مردم میتوان در امان ماند. و با اینکه در این شرایط مجبوری در غار تنهایی دست و پنجه نرم کنی، کنار آنان نیز هستی.
برای من، این وجه زندگی بارون بسیار پررنگ بود. خیلی جاها دوست داشتم نظر خودش را دربارهی نوع زندگیاش بدانم. دلم میخواست بفهمم وقتی کسی در این راه قدم میگذارد، به چه درصدی از رضایت میرسد.
خلاصه؛ بارون درختنشین» علاوه بر وادار کردن شما به فکر کردن درمورد تمام موارد بالا، یک داستان جذاب و گیرا و تخیلی را پیش روی شما قرار میدهد.
پ.ن: چهارمین کتاب مطالعه شده از چالش ۱۲ کتاب گودریدز امسال.
پ.ن: ترجمهی مهدی سحابی را خواندم.
قبلاً وقتی به مشکل روانیای بر میخوردم، رفتن به یوتیوب و گوش دادن آهنگ میتوانست برای دفع آن احساسات بدِ ناشی از مشکلاتم کارساز باشد. بلد بودم حواسم را پرت کنم و راحتتر به زندگی روزمره برگردم.
هنوز هم همین کارها را میکنم، اما آنطور که پیش تر آرام میگرفتم، آرام نمیگیرم. دیگر ویدئوهایی که انگیزههایم را در ابعاد مختلف زندگی قلقلک میدادند، نمیتوانند حواسم را به خوبی پرت کنند. دلیل این اتفاق، که بنظرم بخشی از فرآیند رشد است، افسرده شدن من نیست. فکر میکنم یا 1. مشکلاتم بزرگتر و حلنشدنی تر شده یا اینکه 2. واقعبین تر شدهام.
و به احتمال زیادتر، آمیزهای از هر دو در من رخ داده.
نتیجهی این دو، اول از همه تلاش بیشتر من برای یافتن انگیزههای درونی است. اینکه چرا ویدئوی زندگی فردی با حداقل امکانات در یک وَن دیگر حواس مرا از مشکلات پرت نمیکند، ساده است. من یادگرفتهام که زندگی همین مشکلاتی است که دارم، نه ویدئوهایی که میبینم. برای همین بیشتر از خودم میپرسم که - مشکل در واقع چیست؟ - چرا با این مسئله مشکل دارم؟ - حل نشدنش چه آثار بدی بر زندگیام میگذارد؟ - روانشناس میتواند به آن کمکی کند؟ - اگر همه مشکلاتم حل میشد، آیا باز هم راغب بودم که تغییری در اوضاع بدهم؟ - مشکل من سطحی است یا بنیادی؟ - چرا اینقدر دست و پا میزنم؟!
بعضی وقتها یافتن انگیزههای درونیام از حل مسأله حتی مسأله را سختتر نیز میکند؛ چون در فرآیند این شناخت میفهمم چقدر مشکلات بیشتری در دل همین مشکل وجود دارد. شاید این مرا در آن لحظه افسرده تر و درماندهتر کند. شاید هم نه. البته قطعاً مرا واقعبین تر خواهد کرد!
نتیجهی دیگر این دست و پا زدن ها، عملگرا تر شدن نیز است. وقتی به عمق مشکل پی میبرم، وقتی دیگر حالم از اوضاع بهم میخورد، وقتی تمام زندگی روزمرهام تحت الشعاع قرار میگیرد، بالاخره یک کاری میکنم. شاید نه امروز، نه فردا، نه حتی هفته دیگر، اما بالاخره دست به کار میشوم.
اگر هم نشوم، خب ایرادی ندارد، ضربه میخورم، مشکلاتم بزرگتر میشود و مجبورم از عمل نکردن هایم درسی بگیرم!
یکی از سؤالهایی که در بچگی میپرسیدم -یادم نیست از پدرم یا مادرم- این بود که گربهها حوصلهشان سر نمیرود که هیچکاری نمیکنند؟
هر وقت که از پنجره به حیاط و باغمان نگاهی میانداختم، گربهها را میدیدم که روی سطح سیمانی حیاط دراز کشیدهاند. غالباً استراحت میکردند، هر وقت پنجره را بازی میکردی هم میو میو میکردند که غذایی دریافت کنند و گاهی هم آب مینوشیدند و گنجشکها را تحت نظر داشتند. هنوز هم همینطور هستند. هنوز هم با اینکه گربهی اولم (هیچکدام خانگی نیستند) مُرده و نوههایش را برایمان برجا گذاشته، زندگی گربهای همینقدر یکنواخت است.
ساخت آلاچیقی ساده وسط باغمان تقریباً هفته پیش توسط برادرم پایان رسید. در این مدت، من هر روز بعد از ظهر به آنجا میروم. روز اول یک پشتی، یک موکت کوچک، یک بالشت، دو پارچه بزرگ و یک چیز کوچک تشک مانند هم بردم که به اندازهی یک نفر هر روز آلاچیق را اشغال کنم. روز اولی که رفتم متوجه شدم گربهها زیاد درمورد آلاچیق کنجکاوی نکرده بودند. چون اول با تعجب به آن نگریستند و سپس وقتی پلهها را پیدا کردند، خودشان را به کنار من رساندند.
از آن روز، من تقریباً چندساعت در روز را تمرین گربه بودن میکنم. گربه بودن، برخلاف چیزی که پیشتر فکر میکردم، اصلاً خستهکننده نیست. هرچند من با هدف درس خواندن به آنجا میروم، اما اغلب روزها سرم را روی بالشت میگذارم و دراز میکشم و ساعتها میگذرند. اطراف آلاچیق پر از درخت است. درختانی که موجب میشوند همسایههای بغلی اشرافی به من نداشته باشند و حالا حضور در باغ راحتتر از قبل شده است.
آسانی گربه بودن را از آنجایی فهمیدم که یکی دو ساعت تمام دراز کشیده بودم و به درختهای دور و برم نگاه میکردم. نسیم را حس میکردم. پاهایم را هرجا که نور خورشید میرفت، حرکت میدادم تا گرمایش تعادلی بین نسیم نسبتاً خنکی که گاهی سردم میکرد ایجاد کند. به قولی بعضیها لَش کرده بودم. اجازه دادم رطوبت هوا رخوت را در تنم بپروراند. دستهایم را روی گربه میکشیدم و نازش میکردم. گاهی زیر گلو و گاهی لای شکمش، که زیاد دوست ندارد!
گربه بودن از آنجایی شروع شد که طبیعت خستگی در من ایجاد نکرد. به جای آن، ذهنم خالی میشد. تصاویر دور و برم تکراری بود: درختهای انجیر و آلبالو و آلوچه و سیب و. میان باغی که گاهی سبزی خوردن و گاهی علف هرز در آن رشد کرده است. این تصویر را هر بهار میبینم و اما چرا برایم تکراری نمیشود؟ چرا زل میزنم به برگهای درخت نارنج و زمان میگذرد؟ چرا چشمهایم بوتههای توتفرنگی را در وزش باد لمس میکنند و از اینکار خسته نمیشوند؟
عجیب بود. مثل گربهها شدم. طبیعت خستهام نمیکرد. یک هفته است که خستهام نمیکند. یک هفته است که برای گربه توپ درست میکنم، کلاف میبرم، بازی میکنم، نازش میکنم و برایم تکراری نمیشود. کتاب را میبندم و دلم میخواهد بیشتر خودم را در این حال خوب کش بیاورم. بدنم را رها کنم، چشمهایم را ببندم. دم غروب به پدرم بگویم برایم پتوی مسافرتی از پنجره بیانداز. مثل گربه گنجشکها را بپایم. جالب است که گوشهای گربهها حتی حین خواب هم خوب حواسشان جمع است. حتی جالبتر این است که چشمهای خط خطیشان را مثل کارآگاهها زوم میکنند روی همان نقطهای که مادرم همیشه غذا برای پرندگان میگذارد. حس غریبی دارد که از این همه گربه بودن لذت میبرم.
اتفاقات سخت زندگی یا ذهنمشغولیهای مرتبم به مدد طبیعت به دست فراموشی سپرده میشود. با گربهها حرف میزنم و میبینم حالم گاهی خوب نیست. میبینم اتاقم خیلی غمانگیز و خستهکننده است، میفهمم به طبیعت نیاز دارم. این روزها خیلی زیاد به طبیعت نیاز دارم. به صدای پرندهها، به تماشای گربه که از فرط هیجان از درخت بالا میرود! به لشکردن. به کتاب غیردرسی خواندن و بعد آلوچه چیدن. به انتظار برای رسیدن تابستان و انجیر خوردن. دلم انجیر میخواهد. دلم میخواهد انجیر بکنم و گربه میو میو کنان فرض کند که غذاست. نصفش کنم و ببرم جلو بینیاش. بو بکشد و بیاعتنا راهش را بکشد و برود؛ دلم میخواهد کمین کنم برای گنجشکها؛ چشمم را بدوزم به درختی که زودتر از وقتش خشکیده و در همین حین همه چیز را فراموش کنم.
گفتوگوی یک دانشآموز با مدیر مدرسه
یکی از بخشهای جالب بزرگتر شدن، تجربه اندوختن است. برای کسب و حتی ابراز تجربه نیازی نیست به شصت سالگی برسیم. حتی دانشآموزان راهنمایی هم نسبت به دبستان تجربههایی اندوختهاند. تجربههای روابط دوستانه، روشهای درس خواندن و سایر اندوختههایی که با گذشت زمان و تعامل با محیط حاصل میشوند.
من چه تجربهای برای یک
متوسطه اولی دارم که ارزش خواندن داشته باشد؟
ادامه مطلب
هیچ از این پویش آگاه شدم. شروع کردم به خواندن پستهای مختلف بلاگرهای متفاوتی که البته به طرز جالبی پویش را خوب پوشش دادند.
پریسا،
کوچ و
آقای مهندس
خوشبختانه ذهنم آرومتر شده بعد از یک روز. اما از یه طرف دیگه، اینکه دو دو روز گذشته و همین امروز رو تا الآن کمتر از سه ساعت خوندم، باعث ناراحتی و ترس شده. ترس که واضحه، بخاطر اون همه کارای عقبافتادهست که باید انجام بدم. ناراحتی هم خب بخاطر فرصتهای سوخته شدهست. اما هنوز امیدوارم. خودم میدونستم چی سرحالم میاره و با اینکه مسخره بنظر میاد، اما برنامهریزی» منو سرحال آورد. برای هفته بعد و در راستای آزمون بعدی. اینجوری امید میگیرم و میتونم درس امروز رو بخونم. آره خلاصه. وقتی در لحظه چیز جذابی برای خوب بودن وجود نداره، باید چنگ بزنم به ساختن آینده!
یه سری مشکلاتی درمورد درسامون هست، درواقع زمانبندی. خیلی سخت شده. هم کلاسا، هم آزمونای دبیر، هم خوندن آزمون و بدتر اینکه گزینهدو که من میرم، برنامههاش جلوتر از کلاسا و سایر موسسههاست و من همهش باید چندتا درس جلوتر از امتحانهای مدرسه باشم. ولی خب نقاط قوتی هم داره که حالا حوصله ندارم بنویسم. واسه همینه که اینقدر نگران زمانمام. چون وقت کمه و فشرده باید تابستون رو بخونم. الآن البته ذهنم خیلی آزادتره و حالم بهتر. یکجورهایی از وبلاگم شرمندهم برای نوشتن این چیزا:)) ولی خب موقع فشارذهنی، فکر کنم اینکه تخلیه شم خیلی مهمه و تترجیح میدم بنویسم و زیاد به محتواش فکر نکنم (عذابوجدان میگیرد) خاطرهنویسی های یک کنکوری رو هم خوندن، بد نیست فکر کنم اونقدرا! شاید نکته جالب و ناراحتکنندهض این باشه که میفهمی با کنکور (برای رتبه بالا خوندن) واقعاً دیگه نمیتونی به چیزای دیگه برسی. واقعاً. یعنی من هم که آدمیم که همهش فایدهگرام و هی میخوام کارای غیردرسی بکنم که احوالم عوض شه، باز نمیتونم. جز هریپاتر خوندن و موقع بیحالی یه آهنگ شاد گوش کردن و سر و کلهزدن با مدرسه و دبیر و دانشآموز و روزی بیست دقیقه یوگا برای کمردرد بعد از درس خوندن، دیگه کار دیگهای نمیشه کرد!
قبل شروع شدن کلاسای تابستون، تو Discord با یه آقای مصریای زبان کار میکردیم. البته من داشتم دنبال نیتیو انگلیسی میگشتم اما خیلی اتفاقی با مایکل آشنا آشنا شدم که میخواست فارسی یاد بگیره و قبلاً تجربهی تبادلزبانی language exchange رو داشت. من که قصد نداشتم مصری یادبگیرم، دلم میخواست یاددادن فارسی به یه خارجی و یادگرفتن زبان کسی از سمت خودش رو امتحان کنم و شروع کردیم. جالب بود. هفتهای یکی دو جلسه. البته یک جلسه غالباً. نصف وقتمون یک زیان زو تمرین میکردیم و نصف دیگه زبان دیگه. اما خب وقتی کلاسا جدی شد، دیگه نمیتونستم هفتهای چهارساعت رو در اختیار اینکار بذارم و مجبور شدم تموم کنم جلسات رو. تجربه خوبی بود. مخصوصاً که به خودم اومدم و دیدم چقدر فارسی نوشتار و گفتار فرق داره و برای زبانآموز سختش میکنه. یا اینکه چقدر بعضی چیزا رو سختم سختم بود توضیح بدم یا یه لحظه فکر میکردم بلد نیستمش.
برویم سر اصل مطلب. از آنجا که این نوشتههای صرفاً روزمرهنویسی را خیلی نیاز دارم که بنویسم، و چون هشتاد درصدش هم دربارهی درس و مدرسه است و چیزهای مرتبط و باز هم چون دلم میخواهد که مخاطب بداند خرف خاصی قرار نیست بزنم، این پستها را ازهردرسینویسی» مینامم که مخاطب گرام بداند چهخبر است. و اینکه ترجیحاً شکسته مینویسم.
ادامه مطلب
چند وقت پیش کتاب مرگ ایوان ایلیچ» را خواندم. یک نکته مسخره درمورد خوانش این کتاب از سوی من این بود که پیش از خواندنش، آن را به دو نفر هدیه داده بودم! یکجورهایی عجیب یا احمقانه است که کتاب نخوانده را هدیه بدهید، ولی خب کارم از روی حماقت نبود؛ درمورد کتاب مطالبی خوانده بودم. و حالا که خود کتاب را خواندم، از کارم پشیمان نیستم.
این کتاب از مرگ ایوان ایلیچ، شخصیت اصلی کتاب تولستوی، آغاز میشود و با مرگ او به پایان میرسد. اما این روند مرگ به مرگ، از ابتدا تا انتهای کتاب، بیشتر شبیه روندِ مرگ به زندگی است. زیرا مرگ ایوان ایلیچ، آن جا که به وقوع میپیوندد، با یک آگاهی همراه است و این آگاهی را میتوان به منزلهی زندگی حقیقتی دانست. امیدوارم بیش از حد مبهم توضیح نداده باشم، اینجا توضیحات بیشتری درموردش نوشتهام.
از ماجرای اصلی کتاب که بگذریم، دوست دارم به تکهی خاصی از آن اشاره کنم: ما در جای جای کتاب میبینیم که ایوان سعی در تایید نوع زندگیاش داشته و همیشه میگفته که درست زندگی کرده است. هرچند او نهایتاٌ با کذب این مسئله رو به رو میشود و میفهمد زندگیاش آنقدرها درست هم نبوده! او در زندگی نه عشق جانگدازی را تجربه کرد، نه هدف والایی داشت و نه اصلا برای چیزی در زندگی درد جانسوزی را تجربه کرده بود! عدم وجود این ویژگی، زندگی ایوان را بسیار بیمعنا کرد.
حال اگر بخواهیم از فضای کتاب کمی خارج شویم، دوست دارم به این توجه کنید که چه چیزی زندگی بزرگان را معنا دار میکرد؟ پاسخ کماکان همان درد جانسوز است! مهم نیست از جنس رابطهی مولانا یا شمس باشد و یا جستوجوی بیانتهای یک بیایمان برای یافتن خدا؛ آنچه در ذکر این مسائل برای من مهم است، وجود سوال، درد یا نیازی است که انسان برای پاسخگویی به آن، تمام زندگی یا بخش اعظم فکر و ذکر و اعمال خود را معطوف به آن میکند. دردی که به زندگی جان میبخشد. دردی که اگر وجود نداشته باشد، حس بیمصرفی را در ما ایجاد میکند.
شاید بتوان گفت تمام افرادی که چنین دردی را به جان خریدهاند، دوست دارند به نحوی -که شاید ما از آن بیخبر باشیم- آن را ثبت کنند. بعضی با شعر و کتاب. برخی کشیدن و طرح زدن. شاید حتی مثل دبیر ادبیاتِ پارسالم که با درد بیمعنی بودن زندگی و شغلش (که از سر عشق به آن وارد شده بود)، دست و پنجه نرم میکرد و خرده ریزههای این تراشکاریهایی که زندگی بر رویش انجام میداد را گهگداری با انتقال تجربه به ما، ثبت میکرد.
البته فکر میکنم کسی نمیتواند به طور مطلق درمورد آن درد در زندگی دیگران قضاوت کند. چون حتی دردهای این چنینی از یک سنی به بعد عوض هم میشوند. چیزی که درمورد این دردها برای من بیش از هر چیزی جذاب است، حس بی حد و اندازهای است که افراد دردمند در بروز آن دارند! بعضیها بیوقفه مینویسند یا مینوازند. اسمی در میکنند. خیلیها هم نه. خیلیها شاید مثل من در حال حاضر در نبرد با این حس ابرازکننده باشد. حسی که در پی اتفاقات یکی دو هفتهی اخیر، یکی از دردهای بزرگ زندگی را بر من مجدد آشکار کرد. حسی که قلقلکم میدهد یک داستان بنویسم. یک اثر ادبی خلق کنم. درحالیکه به خودم مینگرم و میبینم هنوز از گنجینه ادبی یک سر سوزن هم چیزی نخواندهام. از شعرایی که همه ازشان تعریف میکنند، دوری میکنم و دلم سپید بیشتر میطلبد. من که فعلاً فقط خود درد» را دارم و هنوز آن راه پر پیچ و خم رفع درد» را که تمام دردمندان طی میکنند، یکی دو قدمی بیشتر نرفتهام. همان راهی که از لا به لایش سرگذشت عشقهای بیمانند به شکل موسیقی و مجسمه و کتاب بیرون میزنند. همان که میتوانست زندگی ایوان را معنا ببخشد و رنگارنگش کند. یک رنج مداوم که حالا دوست دارد از قلم من بزند بیرون؛ حیف که هیچ ایدهای برای بیانش ندارم. و خوب است که فعلاً بسیار وقت دارم برایش بخوانم و زندگی کنم. یا تجربه کنم.
در کنار تمام این عجزهایی که آدم درون خودش حس میکند، صرف همین وجود درد» و اشتیاق بیاندازه برای تبدیل آن به یک اثر بشری، چه نوشته و چه نانوشته، کلِ وجود آدمی را پر از ذوق میکند؛ جوری که به دردمندی خودم میخندم و از آن شاد میشوم.
همیشه از این میگفتم که برخلاف برخی از افراد عشقِ خاصی به رشته و شغلی ندارم. هنوزم شاید درمورد کلمه عشق، نظرم همون باشه! ولی خب الآن بیشتر از هر وقتی میدونم که دلم چی میخواد بخونم کل عمرم: فلسفه.
FINALLY FOUND IT
البته در واقعیت روانشناسی میخونم! چون علاقهمندیِ شمارهی دوم منه و البته آیندهی شغلی بهتری داره نسبت به فلسفه. به هرحال دقت کنیم که یک فیلسوف آزاداندیش بدون استقلال مالی کلاس نداره :)))
یه اتفاقی افتاده اخیرأ تو کلاسمون. یکی دانشآموزای کلاس که خیلی از بچهها باهاش خصومتآمیز رفتار میکنن و باهاش بد هستن، تو گروه منطق و فلسفهمون از دبیرمون خواست که لا به لای درسا درسا چندتا تست هم کار کنه چون که سرعت تدریس تو کلاسای کنکوری خب بالاست. درس دو سال پیش رو وقتی بدون پیشخوانیای بخونی، مخصوصاً اون درساییش که پیچیدگی بیشتری داره، آدم قاطی میکنه دیگه! منطق خیلی وقتا شبیه ریاضیه (میگم خیلی وقتا چون کتابهای جدید سعی کردن بخش اعظمی از مسائل منطقی رو حذف کنن و آسونتر شده کتاب نسبت به سالهای قبل) و خب بنظر من درخواست اون دانشآموز منطقی بود. خودمم میدونستم که تست حین درس کمک بیشتری به یادگیریم میکنه و تو گروه نوشتم باهاش موافقم و یکم صحبت کردیم با دبیر.
دبیر خیلی عحیب گفت که اگه من پاسخگوی نیازهاتون نیستم بگید دبیر دیگه براتون بیارن و من اصلأ ناراحت نمیشم و از این حرفا. شاخ درآوردیم. مگه چی گفته بودیم؟! یه پیشنهاد بود از طرف یه دانشآموز! تو پیوی با دبیر حرف زدم و میگه لحن اون دانشآموز آمرانه بوده، یک جوری حرف زده انگار که ما تست کار نمیکنیم! (هر جلسه امتحان تستی میگیره ولی بحث ما حین درس بود چون بعضی درسا سنگینان و مثل ریاضی باید یه مسأله حل کنی تا درس رو بفهمی)
واقعاً لحنش اینجوری نبود.
همین حرف دبیر، آتوی دشمنای اون شد. مخصوصاً که این دختره به طور ناخواسته یه مشکلی هم چندهفته پیش ایجاد کرده بود. یک نفر که با هم انگار پدرکشتگی دارن، گفت چرا بدون هماهنگی با ما میای چیزی رو مطرح میکنی که تهش درگیری پیش بیاد؟
من اومدم دفاع کردم. چون میدونستم این آدم و رفقاش قراره اینقدر محکومش کنن که اون تنهایی واقعاً مقصر جلوه کنه. دفاع کردم و اون طرف گفت با تو حرف نمیزنم و فلان و من هی میگفتم تو براساس چه سندی این حرفا رو میزنی. هر کسی از طرف خودش پیشنهاد داده، نه کلاس.
مثل عصر حجر، سایر اون اکیپ اومدن به طرفداری که ولی باید قبلش هماهنگ میکرد»!
و من هاج و واج بودم. چی رو هماهنگ میکرد؟ آدم میخواد مشکل درسی و پیشنهادش هم بگه باید هماهنگ کنه با بقیه؟ خب هر کی مخالف و موافق بود میومد مینوشت و تموم میشد ماجرا. چند ساعت مجبور شدم بمونم بحث کنم، از درسم افتادم، تمرکز و حال روانیم بهم خورد.
شنبه، کلاس افتضاح بود. صدای زمزمهها. گاهی خندههایی آزاردهنده برای اون دختره و دوستش. زمزمه برای من و خلاصه فشار روانی شدید. خوشحال بودم یک دوستی دارم که عمیق میفهمید من رو. در واقع با این فرد جدیداً صمیمی شدم. سه نفریم که داریم همراه هم درس میخونیم، اینو بعداً تعریف میکنم که چه حال خوب و صداقت و همکاریای به آدم میده. بگذریم.
اون شبهایی که دفاع میکردم، یعنی پنجشنبه و جمعه؛ تو ذهنم میپرسیدم ارزش اینو داره که تمرکزم رو بهم بزنم؟ ارزش اینو داره که حال روحیم رو خراب کنم؟ واقعاً ارزش اینو داره که چون یک نفر کاملاً غیراخلاقی داره ضربه میبینه، من سکوت کنم؟ من دوست جونجونیش نیستم، از یک سری اخلاقهاش خوشم نمیاد. به قول یکی جزو افراد نخار» یا نچسب کلاسمونه، اما واقعاً درسته؟
واقعاً درست نبود. ده هزار بار پشیمون میشدم، صدهزار بار خودمو مجاب میکردم که سکوت نکنم. دوباره میگفتم ذهن آروم و بیخیال دفاع شدن باعث میشه تمومش کنن، اما هر بار یه چیزی میگفتن، یا هر تیکهای تیکهای مینداختن نمیتونستم رها کنم این عقیده رو. یعنی من امروز این مسأله رو رها کنم، قراره ظلم رو زیاد کنم؟ قراره اجازه بدم هر کی که دوستاش بیکلهتر بودن، بیشتر پر و بال بگیرن؟
گذشت و گذشت تا یکی دو ساعت قبل. رأی گیری تموم شد. اکثریت با پیشنهادش موافق بودن. یک نفر هم ممتنع بود. فاصله آرا زیاد نبود البته. بازم یکیشون نوشت که بهتره بعضیا یه کاری نکنن که دبیرمونو از دست بدیم و فلان و غیره. و چندنفر دیگه هم جواب دادیم و اینها.
واقعاً دیگه بنظر من تموم شده بود. اگه همین رو تموم میکردیم، میرفتیم کلاس و خودمونو میزدیم به کوچه علی چپ، دیگه میخوابید ماجرا. چون رأی اکثریت بود (هرچند همیشه رأی درستی نیست، اما برای ساکت کردن اوضاع و کلا مردم، بهتره)
اما
اما این نشد. دبیر اومد گفت نمیخواستم اینقدر کش بیاد و بلاه بلاه. تهش گفت تا یک مدتی از گروه میرم تا اوضاع آروم آروم شه یا همچین چیزی.
افتضاح شد. گند خورد.
رفتم پیویش که باهاش صحبت کنم. خیلی حرف زدم. گفتم کلاسمون اختلاف داره. گفتم لحن اون دختر آمرانه نبود. گفت چرا خصوصی مطرح نکرد؟ مخم مخم سوت کشید. خب مگه چه فرقی داره؟مگه کسی گفت تدریس شما بده؟ گفتیم درس سخته، میدونیم زمان کمه، اما باید درس رو درست حسابی یادبگیریم. میدونیم تابستون کوتاهه کوتاهه اما به فهمیدنش می ارزه. خیلی حرف زدم. در تعحب بودم این آدمی که دبیر مورد علاقه من بود، که بخاطر صبر و منطقی بودنش دوستش داشتم، حالا اینجوری رفتار میکنه. گفتم میدونم شما هم آدمین، از همه جوانب نمیبینید. اونم از جوانب مختلف براش توضیح دادم. گفتم بچههامون دشمنی دارن، اگه شما تهدید به رفتن کنید، میزنن لهش لهش میکنن. اینقدر تخریب شخصیتش میکنن که من واقعاً وجدانم نمیکشه همینجوری رهاش کنم. دیگه واقعاً آخراش گریهم گرفت، کلی توضیح دادم، بهش دو تا راه پیشنهاد دادم. گفتم که دیگه از رفتن صحبتی نکنه (گفت نزدیک بود به خانم مدیر زنگ بزنم!) و گفتم خودشو بزنه به کوچه علی چپ. اون اکیپ هرچی شما بیشتر آب و تاب بدی بهش، بیشتر اذیت و آزارش میدن. واقعاً کسی این وسط داره فکر میکنه که اینا چه فشار روانیای داره روی اون فرد میذاره؟ چند نفر فکر میکنه اینا آسیبهای احتماعیه؟ اینا از جهله. از ندونستن منطقه. من ادعای دونستن ندارم حقیقتا. خودم به اندازه زیادی نفهمام. اما واقعاً دلم دیگه طاقت نمیاورد. به زور خداحافظی کردیم و گفت درست میکنه و واقعاً هم نمیتونم بگم همهش تقصیر دبیره. اونم آدمه، نمیدونم چیا رو بد فهمیده. چه چیزی رو بد دیده، بد خونده. فقط میدونم قراره درس خوندن، وضع روانی همهمون، آسیبی که به اون دختر میرسه، همهش قراره زیاد شه. بخاطر همینه که الانم دارم گریه میکنم.
تو یک جامعه آماری کوچیک. تو یه مدرسهای که برچسبشو باید بزنیم بیعدالتی آموزشی، چونکه سمپاده و مثلاً بچههای خوب و دبیرای خوبو جمع کرده، یه همچین بیرحمیهایی هست. تو یه کلاس کوچیک. پس اون بیرون چهخبره؟ آدما دارن همدیگه رو میخورن؟ جرواجر میکنن؟ واسه چندتا آدمی که گناهی نکردن داره مجازات سختی نوشته میشه؟
یادمه هشتم بودم، همین حدود. برای آسیبی که به محیط زیست میزنیم گریه میکردم تو کلاس. یکی ازم پرسید خب گریه چرا میکنی مگه میتونی چیزی رو تغییر بدی؟
و منم بخاطر همین گریه میکردم، بخاطر اینکه نمیتونستم هیچ چیزی رو تغییر بدم. چیزی که وخشتناک بود و از توان من خارج.
یک سال یا یک سال و نبم بعد، طی یه سری ماجراهایی گیاهخوار (وگن) شدم. یکی از دلایل بزرگش حفظ محیط زیست بود. الان سه ساله وگنم. سه ساله براش گریه نکردم. نه اینکه مشکل حل شده، نه اینکه همهچیز دزست دزست شده، اما از وقتی نقش خودمو در برابر محیط زیست تا حدی که وظیفهام بود انجام دادم (خیلی بیشتر از گیاهخوار شدن هم از ماها بر میاد، درکنار گیاهخواری البته)، آروم گرفتم. هیچی درست نشده بود، هیچی حل نشده بود اما داشتم دینمو ادا میکردم. هنوزم میکنم. هر روز میکنم.
اما چطوری دینمو به اخلاقیات ادا کنم؟ شغلمو در راستاش ادامه بدم؟ فعالیت تبلیغی داشته باشم؟ فقرزدایی و جهلزدایی رو بذارم هدفم؟ کی قراره بهش برسم و تا اون موقع چقدر چیز آزاردهنده به پستم میخوره؟ احتمالا یه دنیا. آدم بودن واقعاً سخته. علاوه بر مشکلات شخصی و خانوادگیت، نمیتونی از جهان دست برداری. از همه مردم، از همه دردها و از همه بدبختیا. انگار یه بخشیش تو وجود توئه. یه بخشیش دست توئه.
یه اتفاقی افتاده اخیرأ تو کلاسمون. یکی دانشآموزای کلاس که خیلی از بچهها باهاش خصومتآمیز رفتار میکنن و باهاش بد هستن، تو گروه منطق و فلسفهمون از دبیرمون خواست که لا به لای درسا درسا چندتا تست هم کار کنه چون که سرعت تدریس تو کلاسای کنکوری خب بالاست. درس دو سال پیش رو وقتی بدون پیشخوانیای بخونی، مخصوصاً اون درساییش که پیچیدگی بیشتری داره، آدم قاطی میکنه دیگه! منطق خیلی وقتا شبیه ریاضیه (میگم خیلی وقتا چون کتابهای جدید سعی کردن بخش اعظمی از مسائل منطقی رو حذف کنن و آسونتر شده کتاب نسبت به سالهای قبل) و خب بنظر من درخواست اون دانشآموز منطقی بود. خودمم میدونستم که تست حین درس کمک بیشتری به یادگیریم میکنه و تو گروه نوشتم باهاش موافقم و یکم صحبت کردیم با دبیر.
دبیر خیلی عحیب گفت که اگه من پاسخگوی نیازهاتون نیستم بگید دبیر دیگه براتون بیارن و من اصلأ ناراحت نمیشم و از این حرفا. شاخ درآوردیم. مگه چی گفته بودیم؟! یه پیشنهاد بود از طرف یه دانشآموز! تو پیوی با دبیر حرف زدم و میگه لحن اون دانشآموز آمرانه بوده، یک جوری حرف زده انگار که ما تست کار نمیکنیم! (هر جلسه امتحان تستی میگیره ولی بحث ما حین درس بود چون بعضی درسا سنگینان و مثل ریاضی باید یه مسأله حل کنی تا درس رو بفهمی)
واقعاً لحنش اینجوری نبود.
همین حرف دبیر، آتوی دشمنای اون شد. مخصوصاً که این دختره به طور ناخواسته یه مشکلی هم چندهفته پیش ایجاد کرده بود. یک نفر که با هم انگار پدرکشتگی دارن، گفت چرا بدون هماهنگی با ما میای چیزی رو مطرح میکنی که تهش درگیری پیش بیاد؟
من اومدم دفاع کردم. چون میدونستم این آدم و رفقاش قراره اینقدر محکومش کنن که اون تنهایی واقعاً مقصر جلوه کنه. دفاع کردم و اون طرف گفت با تو حرف نمیزنم و فلان و من هی میگفتم تو براساس چه سندی این حرفا رو میزنی. هر کسی از طرف خودش پیشنهاد داده، نه کلاس.
مثل عصر حجر، سایر اون اکیپ اومدن به طرفداری که ولی باید قبلش هماهنگ میکرد»!
و من هاج و واج بودم. چی رو هماهنگ میکرد؟ آدم میخواد مشکل درسی و پیشنهادش هم بگه باید هماهنگ کنه با بقیه؟ خب هر کی مخالف و موافق بود میومد مینوشت و تموم میشد ماجرا. چند ساعت مجبور شدم بمونم بحث کنم، از درسم افتادم، تمرکز و حال روانیم بهم خورد.
شنبه، کلاس افتضاح بود. صدای زمزمهها. گاهی خندههایی آزاردهنده برای اون دختره و دوستش. زمزمه برای من و خلاصه فشار روانی شدید. خوشحال بودم یک دوستی دارم که عمیق میفهمید من رو. در واقع با این فرد جدیداً صمیمی شدم. سه نفریم که داریم همراه هم درس میخونیم، اینو بعداً تعریف میکنم که چه حال خوب و صداقت و همکاریای به آدم میده. بگذریم.
اون شبهایی که دفاع میکردم، یعنی پنجشنبه و جمعه؛ تو ذهنم میپرسیدم ارزش اینو داره که تمرکزم رو بهم بزنم؟ ارزش اینو داره که حال روحیم رو خراب کنم؟ واقعاً ارزش اینو داره که چون یک نفر کاملاً غیراخلاقی داره ضربه میبینه، من سکوت کنم؟ من دوست جونجونیش نیستم، از یک سری اخلاقهاش خوشم نمیاد. به قول یکی جزو افراد نخار» یا نچسب کلاسمونه، اما واقعاً درسته؟
واقعاً درست نبود. ده هزار بار پشیمون میشدم، صدهزار بار خودمو مجاب میکردم که سکوت نکنم. دوباره میگفتم ذهن آروم و بیخیال دفاع شدن باعث میشه تمومش کنن، اما هر بار یه چیزی میگفتن، یا هر تیکهای تیکهای مینداختن نمیتونستم رها کنم این عقیده رو. یعنی من امروز این مسأله رو رها کنم، قراره ظلم رو زیاد کنم؟ قراره اجازه بدم هر کی که دوستاش بیکلهتر بودن، بیشتر پر و بال بگیرن؟
گذشت و گذشت تا یکی دو ساعت قبل. رأی گیری تموم شد. اکثریت با پیشنهادش موافق بودن. یک نفر هم ممتنع بود. فاصله آرا زیاد نبود البته. بازم یکیشون نوشت که بهتره بعضیا یه کاری نکنن که دبیرمونو از دست بدیم و فلان و غیره. و چندنفر دیگه هم جواب دادیم و اینها.
واقعاً دیگه بنظر من تموم شده بود. اگه همین رو تموم میکردیم، میرفتیم کلاس و خودمونو میزدیم به کوچه علی چپ، دیگه میخوابید ماجرا. چون رأی اکثریت بود (هرچند همیشه رأی درستی نیست، اما برای ساکت کردن اوضاع و کلا مردم، بهتره)
اما
اما این نشد. دبیر اومد گفت نمیخواستم اینقدر کش بیاد و بلاه بلاه. تهش گفت تا یک مدتی از گروه میرم تا اوضاع آروم آروم شه یا همچین چیزی.
افتضاح شد. گند خورد.
رفتم پیویش که باهاش صحبت کنم. خیلی حرف زدم. گفتم کلاسمون اختلاف داره. گفتم لحن اون دختر آمرانه نبود. گفت چرا خصوصی مطرح نکرد؟ مخم مخم سوت کشید. خب مگه چه فرقی داره؟مگه کسی گفت تدریس شما بده؟ گفتیم درس سخته، میدونیم زمان کمه، اما باید درس رو درست حسابی یادبگیریم. میدونیم تابستون کوتاهه کوتاهه اما به فهمیدنش می ارزه. خیلی حرف زدم. در تعحب بودم این آدمی که دبیر مورد علاقه من بود، که بخاطر صبر و منطقی بودنش دوستش داشتم، حالا اینجوری رفتار میکنه. گفتم میدونم شما هم آدمین، از همه جوانب نمیبینید. اونم از جوانب مختلف براش توضیح دادم. گفتم بچههامون دشمنی دارن، اگه شما تهدید به رفتن کنید، میزنن لهش لهش میکنن. اینقدر تخریب شخصیتش میکنن که من واقعاً وجدانم نمیکشه همینجوری رهاش کنم. دیگه واقعاً آخراش گریهم گرفت، کلی توضیح دادم، بهش دو تا راه پیشنهاد دادم. گفتم که دیگه از رفتن صحبتی نکنه (گفت نزدیک بود به خانم مدیر زنگ بزنم!) و گفتم خودشو بزنه به کوچه علی چپ. اون اکیپ هرچی شما بیشتر آب و تاب بدی بهش، بیشتر اذیت و آزارش میدن. واقعاً کسی این وسط داره فکر میکنه که اینا چه فشار روانیای داره روی اون فرد میذاره؟ چند نفر فکر میکنه اینا آسیبهای احتماعیه؟ اینا از جهله. از ندونستن منطقه. من ادعای دونستن ندارم حقیقتا. خودم به اندازه زیادی نفهمام. اما واقعاً دلم دیگه طاقت نمیاورد. به زور خداحافظی کردیم و گفت درست میکنه و واقعاً هم نمیتونم بگم همهش تقصیر دبیره. اونم آدمه، نمیدونم چیا رو بد فهمیده. چه چیزی رو بد دیده، بد خونده. فقط میدونم قراره درس خوندن، وضع روانی همهمون، آسیبی که به اون دختر میرسه، همهش قراره زیاد شه. بخاطر همینه که الانم دارم گریه میکنم.
تو یک جامعه آماری کوچیک. تو یه مدرسهای که برچسبشو باید بزنیم بیعدالتی آموزشی، چونکه سمپاده و مثلاً بچههای خوب و دبیرای خوبو جمع کرده، یه همچین بیرحمیهایی هست. تو یه کلاس کوچیک. پس اون بیرون چهخبره؟ آدما دارن همدیگه رو میخورن؟ جرواجر میکنن؟ واسه چندتا آدمی که گناهی نکردن داره مجازات سختی نوشته میشه؟
یادمه هشتم بودم، همین حدود. برای آسیبی که به محیط زیست میزنیم گریه میکردم تو کلاس. یکی ازم پرسید خب گریه چرا میکنی مگه میتونی چیزی رو تغییر بدی؟
و منم بخاطر همین گریه میکردم، بخاطر اینکه نمیتونستم هیچ چیزی رو تغییر بدم. چیزی که وخشتناک بود و از توان من خارج.
یک سال یا یک سال و نبم بعد، طی یه سری ماجراهایی گیاهخوار (وگن) شدم. یکی از دلایل بزرگش حفظ محیط زیست بود. الان سه ساله وگنم. سه ساله براش گریه نکردم. نه اینکه مشکل حل شده، نه اینکه همهچیز دزست دزست شده، اما از وقتی نقش خودمو در برابر محیط زیست تا حدی که وظیفهام بود انجام دادم (خیلی بیشتر از گیاهخوار شدن هم از ماها بر میاد، درکنار گیاهخواری البته)، آروم گرفتم. هیچی درست نشده بود، هیچی حل نشده بود اما داشتم دینمو ادا میکردم. هنوزم میکنم. هر روز میکنم.
اما چطوری دینمو به اخلاقیات ادا کنم؟ شغلمو در راستاش ادامه بدم؟ فعالیت تبلیغی داشته باشم؟ فقرزدایی و جهلزدایی رو بذارم هدفم؟ کی قراره بهش برسم و تا اون موقع چقدر چیز آزاردهنده به پستم میخوره؟ احتمالا یه دنیا. آدم بودن واقعاً سخته. علاوه بر مشکلات شخصی و خانوادگیت، نمیتونی از جهان دست برداری. از همه مردم، از همه دردها و از همه بدبختیا. انگار یه بخشیش تو وجود توئه. یه بخشیش دست توئه.
یکی از تلاشهای مذبوحانهای که میتونستم در سال کنکور داشته باشم، این بود که فضای این جا رو غیردرسی کنم و انگار نه انگار که درسی هست. نتیجهش هم این میشد که بهزور پست بذارم. ولی همچین تلاشی نمیکنم و هرچقدر محتوای بدردبخورِ -یا نخور- مربوط به زندگی روزمرهم برای نوشتن پیدا شد و یا زمانش پیش اومد، پست میکنم تو وبلاگ. (این مقدمههای من به منزلهی هشدار و آگاهیه. چون نمیخوام کسی پستی بخونه که باب سلیقهش نیست، به دردش نمیخوره یا براش حال بهم زنه و.)
یکی از نکات مهم کنکور و درس خوندن به طور کلی، برنامهریزیه. سیرِ برنامهریزی من از ابتدای تابستون اینجوری بود که هفتگی برنامه رو میریختم و هر روز چه درسی (عنوان درس، مثلاً ادبیات) رو چقدر بخونم رو توی جدول تعیین میکردم. هر روز هم تو دفتر برنامهریزی روزانهم، درس و ساعت و مبحثی که میخوام بخونم رو قبلش مشخص میکردم. واحدهای درسیم از 30 دقیقه تا 2 ساعت بود. یعنی درواقع تنها درسی که 2 ساعته داشتم، یه جلسه ریاضی بود، یکبار در هفته. البته من سعی میکردم یه سره و بدون استراحت نخونم اینو. ولی خب ریاضی یه جوریه که هی ادامه میدی!
بعدتر، دیدم خب اینجوری من اصلاً نگاه کلی ندارم به برنامهراهبردی. همهش دارم جزء جزء درس میخونم، باید کلیتر نگاه کنم ببینم چه کم و کسری دارم. الآن دو سه هفته ست که علاوه بر برنامهی هفته رو چیدن، دقیقاً مشخص میکنم باید اون روز به خصوص، چیا رو بخونم. اینجوری میدونم آخر هفته مثلاً قراره 80 درصد بودجهبندی رو تموم کنم یا قراره نصفشو نکتهبرداری کنم و . خلاصه یه نگاه کلیای میده بهم. اینجوری هر چی رو هم که نخونم، دقیق میدونم چیه و میذارمش برای واحد جبرانی. (جمعه کلاً جبرانی/مرور/کارای عقبافتاده ست، بهترتیبی که گفتم)
یکی از مشکلات بزرگی که داشتم، روزای تعطیل بود. خب من به طور ایدهآل اگه 14 ساعت روز تعطیل درس بخونم، خیلی خوبه. ولی برنامههام 12 ساعتهست و میزان عملکردِ واقعیم هم 10 ساعته. به زور 11.
دلیلش این نیست که نمیخوام بخونم. دلیلش اینه که از یه جایی به بعد موتور بدنیم نمیکشه! یعنی فرض کنید ساعت 8 و نیم صبح شروع میکنید به درس و تا 11-12 شب برنامه درسی دارید. من وقتی ساعت 9 و نیم یا ده شب شام میخورم، خوندن درسای بعد از اون واقعاً دیگه از توانم خارج میشه. هم خوابم میاد هم غذا که میخورم سنگین میشم. واسه همین کلاً دیگه شام کمتر میخورم، یا بهتره بگم سبکتر. نون کمتر میخورم شبا. ولی بازم چیزی حل نمیشه.
بعد از ناهار هم همین هست! برای همین درسایی که علاقهمندم بهشون رو میذارم بعد ناهار که باعث شه درس بخونم و زیاد برام سخت بنظر نیاد. معمولاً زبان میذارم اگه داشته باشم. البته مسئله ناهار یکم بغرنجتره! بعد ناهار خب باید قرص ویتامین دی بخورم. و تا یک ساعت یا یک ساعت و نیم بعدش هم دوست ندارم چای بخورم که نه خواص غذا و نه خواص ویتامین از بین نره. برای همین با خستگی بعد ناهار باید درس بخونم یکی دو ساعت. بعدش یه چای میخورم و یکم حالم سرجاش میاد. غروب که میشه بازم خوب میخونم. شام زود میخوردم ولی یکم دیرترش کردم که اذیت نشم و سنگین نکنه. بین درس چیزمیز زیاد میخورم. اغلب میوه.
متأسفانه مشکل چای رو صبحها هم دارم. خب اگه یه چای بخورم خیلی زود اون حالت خوابآلودم میپره اما نباید بخورم! چون من صبحا عدسی میذارم که بخورم. تقریباً نیم ساعت درس میخونم بعد عدسی که میپزه، میخورم. خب قبلش که نباید چای خورد، بعدش هم تا یک ساعت نباید خورد. چون بازم خواصش میپره. این همه آهن کسب کنم که با یه چای بپره؟!
حالا نمیدونم چرا اینا رو نوشتم. از این چیزاست که کسی براش مهم نیست ولی من دوست دارم با جزئیات تعریفش کنم. یادمه داشتم درمورد دبیر ریاضیم حرف میزدم. داداشم گفت چقدر اهمیت میدی به دبیر و. . ولی درواقع این نبود :| خب وقتی کل روز داری درس میخونی یا میری مدرسه، چه حرف دیگهای برای زدن داری؟ به هرحال باید خودتو تخلیه کنی. از این که آدم رو درک نمیکنه بدم میاد. گاهی حرفی که میزنی بخاطر اهمیتی نیست که اون حرف داره، بخاطر اثراتیه که حرف زدن داره. من دوست ندارم آدم سر و ساکتی باشم که فقط وقتی حرفش دُرِّ ناب هست حرف میزنه. من دوست دارم خودم رو با حرف زدن تخلیه کنم، البته کسی رو مجیور نمیکنم باهام حرف بزنه. دیگه درمورد اون مسئله با اون برادرم صحبتی نکردم.
من نمیفهمم چرا باید خودمون رو آدمای موجهی جلوه بدیم که از دهنشون گُهر میباره؟! چرا همه فکر میکنن اونی خیلی زرنگه که کم حرف میزنه و خوب حرف میزنه؟ من نمیگم این آدم احمقه یا اینکه هر کی هر چرت و پرتی بگه حقشه، نه. منظورم اینه که حرف زدن» صرفاً جنبهی انتقال مفاهیم رو نداره. اتفاقاً جنبهی دور کردن استرس و تخلیه ذهنی هم داره. و من از آدمایی خوشم میاد که اون طرفِ ماجرا رو میبینن. من شخصاً همیشه از اینکه ایدههامو به بقیه گفتم یا دغدغههای کوچیکمو مطرح کردم یا تجربیاتم رو گفتم بیشتر بهره گرفتم تا اینکه برم تو لاکِ شرلوک هلمزی درونم و همهچیز رو اونجا محبوس کنم!
شاید برای یک درونگرا حتی نشه واژهی محبوس» رو به کار برد. چون احتمالاً از این کارش لذت میبره. اما از اینکه جامعهمون یه ویژگی یه دسته از آدمها رو میخواد به همه بقبولونه خسته میشم. برای کسی که تا بلند فکر نکنه و با صحبت کردن ایده هاشو تکمیل نکنه، کم گوی و گزیده گوی یه جکه.
بازم تأکید میکنم که البته من نمیخوام چرت و پرت گویی رو رواج بدم. دوست دارم این تفاوتها رو بیشتر ببینم.
بگذریم، خیلی منحرف شدم از اول صحبتم.
من روش مطالعهم رو تغییر دادم. درواقع واحدهای زمانیم منظورمه. این ویدئو رو تماشا کردم. اگه برای خلاصهش سرچ کنید هم یکی دو تا ویدئوی خوب هست ولی پیشنهاد میکنم خودشو ببینید. دست اول جذابتره.
اینجا این استاد پیشنهاد میکنه که از واحدهای 30 دقیقه مطالعه و 5 دقیقه استراحت استفاده کنیم. البته گفت درطول زمان ظرفیت تمرکزمون بالا میره و طولانی تر هم میشه که بشه. مثلِ همین الآن من. اما وقتی اومدم 30 -5 رو امتحان کردم، بنظرم مفیدتر بود برام! اولاً که وقت استراحتم کمتر میشه. بعدشم اینکه هر باری تمرکزم سرِ درس بیشتره و چون زود به زود استراحت میکنم، انرژی کمتری از دست میدم. هنوز نتونستم 12 ساعت بخونم ولی بنظرم تا آخر کنکور روش مؤثریه برای زنده موندن :))
غروبها تو اون استراحتهای 5 دقیقه ایم چرت میزنم :| و خیلی هم خوبه.
پیشنهاد میکنم ویدئو رو ببینید، چیزای زیادی رو توضیح میده.
جالبه که به مرحلهای رسیدم که قبل از آزمونهای آزمایشی استرس میگیرم! همیشه در زندگیم یک انسانِ سرخوش بودم و سعی میکردم استرس کمی رو بابت درس به خودم وارد کنم. اما کنکور داره منو وارد مرحلهی جدیدی میکنه و این ناراحتکنندهست. باید ورزش رو حتماً به برنامهم اضافه کنم و روز قبل از آزمون رو خالی بذارم و برنامه نریزم.
به هرحال باید مراقب خودم باشم. شما هم باشید.
آیندهی این مملکت، رک و پوستکنده در هالهای از ابهام» است. پای اخبار که مینشینی میبینی آنقدر دبیر کم آمده که اولیاء در بعضی مدارس بایستی پول اضافهتری پرداخت کنند تا مدیر دبیر آزاد و بازنشسته بیاورد و حقوق آنها را بدهد. خبر بعدی میگوید به ازای هر هزار ایرانی، دو سه پلیس داریم. در یک مناظره بحث اینکه ظرفیتهای رشتهی پزشکی را زیاد کنیم یا نه صحبت میکنند و طرفدار افزایش ظرفیت، همان مجید حسینی، از کمبود پزشک در ایران و آمار کم پزشک به نسبت جمعیت (در مقایسه با سایر کشورها) میگوید.
ده سال آیندهی ایران با این اوضاع چه شکلی است؟ آدم به سرتا پای این اوضاع که یک نیمنگاه هم میاندازد، چیزی جز بیبرنامگی نمیبیند. هیچچیز سرجایش نیست. دربرنامهی پرسشگر» شبکه آموزش که همین چند دقیقه پیش تمام شد، از نخبهپروری در ایران صحبت میشد. واقعاً یک لحظه خندهام گرفته بود. هنوز در تأمین معلم مدارس ماندهایم و در این شرایط نخبهپروری برایم عجیب بنظر میرسد. بعدش هم این نخبهپروریها مگر بر چه اساسی درحال انجام است؟ رئیس پیشین سمپاد آنجا بود و دو نفر دیگر.
سمپاد». وقتی به سمپاد فکر میکنم، یاد چیزهای خوبی میوفتم اما هیچوقت دلیل موجهی برای حضور خودم در آنجا نمیبینم. نه اینکه در خودم استعدادی در حوزهی علوم انسانی نبینم و فکر کنم جای کسی را گرفتهام؛ بلکه اساسِ ورودم به این جایگاه را نمیفهمم. اصلاً یادم نمیآید آن آزمون ورودی کذایی که کلاس ششم دادم، از چه قرار بود! کلاسهای آمادگی تیزهوشان میرفتم و مسألههای ریاضی و علوم حل میکردیم. مطالب پراکنده میخواندیم و موقعی که امتحان دادم، مادر دوستم پرسید چطور بود؟ گفتم بنظرم افتضاح بود. و بعد با کمال تعجب قبول شدم! وقتی فکر میکنم نمیدانم چه شد که قبول شدم. شاید شانسی» بود که در خانهام را زد.
آری، شانس بود. بعد از اینکه واردش شدم، احساس کردم به همانجا تعلق دارم. آنجا» به مثابه محلی که قرار بود استعدادی را پرورش دهد. درست یا نادرست، خودم را استعداد میپنداشتم. اما در سمپاد استعدادی پرورش داده نمیشود. در سمپاد برنامههای غیردرسی میتوانی پیدا کنی. چیزهایی که شاید در مدارس عادی نبینی. امکانات و دبیرهای بهتر میتوانی پیدا کنی. اما بعد از گذشت این شش سال درس خواندن در اینجا، نمیدانم چرا فکر میکنند در سمپاد نخبه یا استعداد پرورش میدهند؟! مگر چند نفر میروند المپیاد؟ و چند نفر نوآوری میکنند؟ و چند نفر المپیاد را ادامه میدهند و کنکور را ول میکنند؟ و چند نفر تفکر نقّاد را میآموزند؟ و چند نفر عاشقِ یادگیری میشوند؟ و . .
واقعاً آیندهی اینجا خطرناک، خندهدار و گریهآور است. من سمپادیام اما فکر نمیکنم اینجا پرورش دیده باشم. من رشد کردم و خیلیاش را مدیون سمپادم. اگر به من بگویند دوباره سمپاد میآیی یا نه، میگویم حتماً. اما فکر نمیکنم عنصر خاصی در سمپاد بوده که مرا رشد داده. چیزهایی که باعث رشد من شد، همان تفکرِ تو خاص هستی» بود که به یک اعتماد به نفسِ خودشیفتهطور منجر گشت و یک محیط بازتر و بزرگتر و متنوعتر که اگر به همان دبیرستانی که در روستای خودم قرار داشت میرفتم، با آن مواجه نمیشدم. سمپاد به من فضای بزرگتری برای رشد فکریام داد و هرازگاهی یکی دو مدرّس که چیزهایی از آنها درمورد زندگی بیاموزم.
اما سمپاد با نخبهپروری خیلی فاصله دارد. من خودم را البته نخبه نمیدانم چون واقعاً نیستم. ولی مستعد رشدم. و سمپاد نیازهای افراد مستعد را برآورده نمیکند.
چند روزی است در یک وبلاگ در بلاگفا حرفهای خصوصی و عمومیام را مینویسم. البته بیشتر خصوصی. از آن دست حرفهایی است که حس میکنم مخاطبهای اینجایم نباید بخوانند. یا شاید از من انتظار ندارند یا چون یکسریهایی آدرس وبلاگم را دارند که خیلی به من نزدیکاند، ترجیح میدهم اینجا منتشر نکنم. دوست دارم بعد از کنکور وبلاگ جدیدی بزنم و آنجا بنویسم. لااقل یک فصلِ جدید از زندگی هم میتواند باشد. فصل بیشتر بروز دادنِ خود» و کمتر آدرس دادن به نزدیکان. جایی که مخاطب واقعی پیدا کنم و راحتتر افکارم را بگویم. داشتم دنبال یک اسم میگشتم ولی اسم اینجا را خیلی خیلی دوست دارم.
راستی؛ در این مدت، روزی سه چهار تا پست میگذارم و در همین چند روز کوتاه چهار پنج نظر دریافت کردهام. احساس میکنم در بلاگفا، وبلاگنویسی یکجور دیگری در جریان است. چرا؟
پ.ن: شاید چون هنوزم وقتی سرچ کنی وبلاگ» احتمالاً بلاگفا میاد بالا. فکر کنم خودم همینطوری وب زدم.
دلیل اینکه نوشتن این پست خیلی به تعویق افتادن، سُستتر شدن خودم در درسخوندن بود. درواقع وقتی پست قبل رو نوشتم، مریض بودم و دو سه روز درس نتونسته بودم درس بخونم. بعد از اینکه حالم خوب شد هم چون تنبلی بهم رخنه کرده بود، طول کشید تا برگردم به روال سابق.
این پست رو از اون یکی جدا کردم چون اینجا علاوه بر عوامل بیرونی انگیزشی، باید درمورد نظم (دیسیپلین) هم حرف بزنیم. در واقع بنظرم برخی از این عوامل بیرونی با نظم پیوند میخوره.
ادامه مطلب
تو پست قبلی گفتم که با واحدهای ۳۰ - ۵ درس میخونم. یعنی سی دقیقه مطالعه، پنج دقیقه استراحت. تو این پنج دقیقه استراحت، آهنگ گوش میدم (که باید حواسم باشه هی ادامهدار نشه)، میرم یه دوری میزنم تو باغ و بر میگردم و نزدیکای غروب چرت میزنم همون پنج دقیقه رو، ذهنم آماده میشه!
این روش حُسنش برای من اینه که احساس خستگی کمتری میکنم و کارها رو با تمرکز بیشتری انجام میدم بعد از هر استراحت. معمولاً چون یکسره نمیشینم، حس اینو ندارم که خیلی درس خوندم، برای همین حفظ میشه خوندنم.
معایبش اینه که اگه برنامه رو مکتوب کنم و دو سه دقیقه عقب جلو بشه، کلا همه چیز بهم میریزه. برای همین تصمیم گرفتم فقط واحد بنویسم. مثلاً ادبیات امروز سه واحد. هر واحد که شروع شد نیم ساعت زنگ بذارم با گوشی. تموم که شد پنج دقیقه زنگ میذارم برای استراحت و . . تا وقتی که واحدهای اون روز تموم شه. شاید بهنظر خیلیا این ماشینوار بیاد، ولی خب من اگه دقیق نباشم، نمیتونم درست درس بخونم.
حالا چرا واقعاً اینقدر انگیزه درس خوندن دارم که این همه برنامهی ریز و درشت براش میچینم؟
ادامه مطلب
یکی از تلاشهای مذبوحانهای که میتونستم در سال کنکور داشته باشم، این بود که فضای این جا رو غیردرسی کنم و انگار نه انگار که درسی هست. نتیجهش هم این میشد که بهزور پست بذارم. ولی همچین تلاشی نمیکنم و هرچقدر محتوای بدردبخورِ -یا نخور- مربوط به زندگی روزمرهم برای نوشتن پیدا شد و یا زمانش پیش اومد، پست میکنم تو وبلاگ. (این مقدمههای من به منزلهی هشدار و آگاهیه. چون نمیخوام کسی پستی بخونه که باب سلیقهش نیست، به دردش نمیخوره یا براش حال بهم زنه و.)
ادامه مطلب
همیشه از این میگفتم که برخلاف برخی از افراد عشقِ خاصی به رشته و شغلی ندارم. هنوزم شاید درمورد کلمه عشق، نظرم همون باشه! ولی خب الآن بیشتر از هر وقتی میدونم که دلم چی میخواد بخونم کل عمرم: فلسفه.
FINALLY FOUND IT
البته در واقعیت روانشناسی میخونم! چون علاقهمندیِ شمارهی دوم منه و البته آیندهی شغلی بهتری داره نسبت به فلسفه.
خوشبختانه ذهنم آرومتر شده بعد از یک روز. اما از یه طرف دیگه، اینکه دو دو روز گذشته و همین امروز رو تا الآن کمتر از سه ساعت خوندم، باعث ناراحتی و ترس شده. ترس که واضحه، بخاطر اون همه کارای عقبافتادهست که باید انجام بدم. ناراحتی هم خب بخاطر فرصتهای سوخته شدهست. اما هنوز امیدوارم. خودم میدونستم چی سرحالم میاره و با اینکه مسخره بنظر میاد، اما برنامهریزی» منو سرحال آورد. برای هفته بعد و در راستای آزمون بعدی. اینجوری امید میگیرم و میتونم درس امروز رو بخونم. آره خلاصه. وقتی در لحظه چیز جذابی برای خوب بودن وجود نداره، باید چنگ بزنم به ساختن آینده!
یه سری مشکلاتی درمورد درسامون هست، درواقع زمانبندی. خیلی سخت شده. هم کلاسا، هم آزمونای دبیر، هم خوندن آزمون و بدتر اینکه گزینهدو که من میرم، برنامههاش جلوتر از کلاسا و سایر موسسههاست و من همهش باید چندتا درس جلوتر از امتحانهای مدرسه باشم. ولی خب نقاط قوتی هم داره که حالا حوصله ندارم بنویسم. واسه همینه که اینقدر نگران زمانمام. چون وقت کمه و فشرده باید تابستون رو بخونم. الآن البته ذهنم خیلی آزادتره و حالم بهتر. یکجورهایی از وبلاگم شرمندهم برای نوشتن این چیزا:)) ولی خب موقع فشارذهنی، فکر کنم اینکه تخلیه شم خیلی مهمه و تترجیح میدم بنویسم و زیاد به محتواش فکر نکنم (عذابوجدان میگیرد) خاطرهنویسی های یک کنکوری رو هم خوندن، بد نیست فکر کنم اونقدرا! شاید نکته جالب و ناراحتکنندهض این باشه که میفهمی با کنکور (برای رتبه بالا خوندن) واقعاً دیگه نمیتونی به چیزای دیگه برسی. واقعاً. یعنی من هم که آدمیم که همهش فایدهگرام و هی میخوام کارای غیردرسی بکنم که احوالم عوض شه، باز نمیتونم. جز هریپاتر خوندن و موقع بیحالی یه آهنگ شاد گوش کردن و سر و کلهزدن با مدرسه و دبیر و دانشآموز و روزی بیست دقیقه یوگا برای کمردرد بعد از درس خوندن، دیگه کار دیگهای نمیشه کرد!
قبل شروع شدن کلاسای تابستون، تو Discord با یه آقای مصریای زبان کار میکردیم. البته من داشتم دنبال نیتیو انگلیسی میگشتم اما خیلی اتفاقی با مایکل آشنا آشنا شدم که میخواست فارسی یاد بگیره و قبلاً تجربهی تبادلزبانی language exchange رو داشت. من که قصد نداشتم مصری یادبگیرم، دلم میخواست یاددادن فارسی به یه خارجی و یادگرفتن زبان کسی از سمت خودش رو امتحان کنم و شروع کردیم. جالب بود. هفتهای یکی دو جلسه. البته یک جلسه غالباً. نصف وقتمون یک زیان زو تمرین میکردیم و نصف دیگه زبان دیگه. اما خب وقتی کلاسا جدی شد، دیگه نمیتونستم هفتهای چهارساعت رو در اختیار اینکار بذارم و مجبور شدم تموم کنم جلسات رو. تجربه خوبی بود. مخصوصاً که به خودم اومدم و دیدم چقدر فارسی نوشتار و گفتار فرق داره و برای زبانآموز سختش میکنه. یا اینکه چقدر بعضی چیزا رو سختم سختم بود توضیح بدم یا یه لحظه فکر میکردم بلد نیستمش.
الآن یک هفتهای میشه که از اون جدیت خاص درس خوندن دراومدم. درسامو هنوزم میخونم ولی یه جدیتی که قبلاً داشتم، الآن کمرنگ شده. این حالاتم برام جالبه. مثل نزدیک شدن به خودته. شناختِ خودِ متناقضت.
یه چیزی که همیشه برام جای سوال بوده که آیا واقعاً هست یا نه، خودِ شهود»ه. یعنی واقعاً میشه یه درک قلبی از چیزی داشته باشیم؟ این سؤالی بود که میپرسیدم. افکار قدیمیمو یادم نمیاد ولی اون موقع ها منتظر یه راه در رو بودم که بگم شهود توهمه یا وجود نداره یا بیاعتباره. الآن هم با اینکه نظرمو دقیق درمورد توهم یا معتبر بودن و نبودنش نمیدونم، وجود داشتنش رو میتونم تأیید کنم. نه اینکه با این شهود به شناخت متعالی در حد خدا و عالم ماورا و اینها برسم. در همین حد که یه درکی/حسی/.؟ فرای چیزهایی که میبینم و حس میکنم رو استنباط کنم.
با اینکه چیزِ سادهای بنظر میرسه و با اینکه همه لااقل یکبار هم که شده این شهود شخصی رو درک میکنن و کلاً چیز بدیهیه، هنوز برام عجیبه. این حجم از پیچیدگی ذهن! و این حجم از وسعت فکر! یه موقعهایی ترسناک میشه. موقعهایی که میبینم خیلی زیادی پیچیدهست: نمیتونم توضیح بدم»
خیلی بچه که بودم، سؤال اصلی اصلیم که تا یه زمان طولانی واقعاً تو ذهنم بود، این بود که وقتی میمیریم، ذهنمون دقیقاً چی میشه؟ فکرمون منظورم بود. مثلاٌ فرض کن بمیری، دیگه چشمات چی رو میبینن؟ دیگه وقتی به یه چیزی فکر میکنی، کجایی؟ دیگه فکر نمیکنی؟ اگه فکر نکنی و یهو تموم بشی که .
اینجا گیر میکردم. نمیشد یهو تموم بشی و فکر نکنی و نباشی. اون موقع درکش خیلی سخت بود. الآن آسون شد. الآن درک اینکه جسمت فاسد بشه و واقعاً نباشی» ملموستر شده. الآن افکارت هم مرکز جهان نیست که فکر کنی اگه نباشی یه چیزی کم میشه. الآن فهمیدی اینقدر همهچیز پیچیدهست که تقریباً همه با اون شهودی که از خود ثابتشون دارن، فکر میکنن مرکز جهانن. واسه همینه که فکرِ مرگِ اینقدر ترسناکه. یه روزی رو تصور کنی که خودت نباشی. حست نباشه. فکرت نباشه. شهودت نباشه. همهی چیزای خاص مربوط به تو که نمیتونستی توضیح بدی نباشه. فکر کردن بهش مثل بازی کردنه.
من وقتی مسواک میزنم خوابم میپره واسه همین باید با این فکرا بازی کنم. از فکرای بچگیم خوشم میاد. از یه چیزِ بچگیم ناراحتم. اینکه زیاد یادم نیست چی به چی بود. آدمای مختلف کلی خاطره دارن از بچگیشون. احساس میکنم بچگی من تو دهنم تیکه تیکه ثبت شده. بچگیم بد نبود. معمولی بود. اما خاطراتم نصفه نیمه ست. کل زندگیم همینجوریه. تا وقتی خودمو درک نکرده بودم، خاطرات بیش از حد گنگ ثبت میشد. وقتایی که یه جور خاصی به خودم نزدیک میشدم تو ذهنم ثبت میشد. اون موقعها یا هیجانزده بودم از یه کشف، یا عصبانی یا ناراحت و شاید هم متوهم بودم. روزی که داداشم اولین کتاب رو واسم خرید رو یادمه. یا روزی که گربهها رو رام» کردم! یا مثلاً فکر میکردم وقتی پنجره رو وا کنم و باد بوزه، میتونم کنترلشون کنم. وقتایی که ذهنمو لمس میکردم، خاطرات پایدار درست میشد. چیزایی که الآنم نمیدونم چرا یادمه. ولی یادمه. عوضش ناراحتم که اون همه سال رو یادم رفته. نمیدونم تو بچگیم و بین فواصل همین دو سه تا اتفاقی که بهتون گفتم درست چیکار میکردم، چطور بودم.
+ دربارهی منم رو آپدیت کردم. چه حس خوبی داره.
آدم مذهبیای نیستم ولی همیشه نسبت به سر به مُهر» و لیلا حاتمیِ این فیلم حس خاصی داشتم. امروز موقع ناهار دیدم که شروع شد و دوباره با پدرم نشستم پای این فیلم. دیدن همچین فیلمی با پدرم که میدونم ته دلش آرزویِ نمازخون شدن من رو داره، خیلی آسون نیست. مخصوصاً که وقتی فکر میکنم امکان نداره به آرزوش برسه و قراره با همچین خواستهای من بمونه، ناراحتم هم میکنه. اون حسِ خاصی که البته درمورد فیلم وجود داره، ربطی به موضوع نماز نداره. اون حسم بیشتر معطوف شخصیتِ صباست. شخصیتی که خیلی گیجه و این تنهایی و سرگردونی زندگی رو تو وبلاگش ثبت میکنه. حس استقلالش در عین ضعیف بودن. تلاشش برای همخونه پیدا کردن و جدا موندن از خانواده. تو زندگی روزمره مثل صبا سرگردون نیستم ولی به چیزای عمیق که میرسه درست همونطور میشه تهِ دلم. به آینده فکر میکنم و چیزایی که تو سرمه و میدونم کلی بخت و اقبال باید باهام یار باشه که بتونم لااقل شصت درصدش که شده برسم. حداقلهام چیزای بزرگی نیست اما به هرحال بزرگی و کوچیکی و مهم و بیاهمیت بودن امور نسبیان و برای هرکسی متناسب با موانع شخصیش بالا پایین میشن. خیلی وقتا فکر میکنم اگه به همون تصور سادهای که از خودِ آیندهام دارم نرسم، چی؟ همون تصوری که بعد از این همه بالاوپایین هورمونی و هیجانیِ دورهی بلوغ و این حجم از آرمانگرایی که داره خفهم میکنه، ذره ذره کنار هم گذاشتمش و به خودم نشون دادم و گفتم تو اینو میخوای. تو یه زندگی تو همین مایهها میخوای. حداقلم رو به خودم فهموندم. برای حداکثر رویا زیاد هست.
یه روزی وقتی دوازده سیزده سالم بوده وبلاگهای مختلف رو وا میکردم و حرفایی رو میخوندم که زیادی تأملبرانگیزن. با خودم فکر میکردم چطور میتونم تلاش کنم که مثل اینها بنویسم؟ شروع کردم به بیشتر نوشتن و درموردش یه قدم بیشتر از چیزی که قبلاً میدونستم فهمیدم، اما اصلاً کافی نیست.
یه روز دیگه دبیر فیزیک تو سال هفتم یه فروم فیزیک معرفی میکنه به اسم هوپا. واقعاً نمیدونم چند نفر سر زدن به اون فروم از کلاسمون. اما من زیادی اونجا میرفتم. علایقم هنوز گنگ و مبهم بود ولی داشتم اونجا دنبالش میگشتم. بعد از یه مدتی به جای اینکه تو تالارهای اصلی اونجا بگردم و درمورد خودِ فیزیک چیزی بخونم، بیشتر سعی میکردم تو جمعِ حرفهای معمولی قاطی بشم و از اونجا رسیدم به یه تالارِ دیگه. تالار فلسفه علم و متافیزیک. البته از خیلی چیزها اونجا صحبت میشد. از آفرینش و فرگشت، دین و طبیعت و خلاصه کلی موضوع دیگه که میتونست ذهن یه نوجوونِ بدون جواب رو قلقلک بده. درمورد اون حرفا و عقاید نمیخوام چیزی بنویسم. درعوضش اونچه که برای من همیشه به طرز عجیبی جذاب بود، این بود که چطوری برسم به این مرحله که واقعاً عقیدهای داشته باشم و خیلی هم بهش پایبند باشم؟ اینکه یک کسی بالاخره فهمیده حرفی که میزنه بالای نود درصد درسته، یه چیز فوقالعاده بود - اگه راستشو بخواین هنوز هم هست برام.
رسیدن به اون نقطه که یه روز از درستی یا غلطی چیزی دفاع کنم، از راهِ شکل گرفتن» میگذشت. اما نمیدونستم چطوری آدما شکل میگیرن. نمیگم که نصیحت همه مبنی براینکه باید کتاب خوند و . رو نشنیده بودم. بههرحال منم مدرسه میرفتم و از همین مواعظ به گوشم میخورد. ولی چرا پیشو نمیگرفتم؟ چرا کتاب نمیخوندم؟ دلیل داشته لابد. اما مهمترینش باور»ه. یادم نمیاد اون موقع باور کرده باشم که با فکر کردن و کتاب خوندن میشه شکل گرفت. باور کردن یه چیزی فرای قبول داشتنه. باور به عمل منجر میشه. یا حداقل تلاشت رو میکنی که بشه!
پست پریسا رو میخوندم. کامنت دادم. بهش گفتم *مچم درد میکنه و ادامه ندادم به نوشتن. برگشتم دوباره کامنتم رو خوندم. چقدر جملاتِ ردیفشده درمورد صمیمیت و دوستی تو ذهنم بود! چقدر همین مسأله برام سؤال بود چندسال پیش. هنوز هم یه سؤاله اما الآن میزان ابهامش یه کوچولو کم شده. و این یه کوچولو کم شدن یعنی به میزان مناسبی درموردش فکر کردم. چه از طریق ویدئو و فیلم و کتاب و چه از طریق تجربه مستقیم و غیرمستقیم. خودت» رو ساختن روندیه که هر روز طی میکنم و با اینکه بهش آگاهم، انگار هنوز ناآگاهم
هنوز وقتی با یه عقیده یا سؤالی مواجه میشم که قبلاً سؤال خودم بوده و نمیتونستم درموردش یک جمله بنویسم یا حرف بزنم بدون حرفای کلیشهای، هیجانزده میشم. از اینکه الآن میتونم دو صفحه درموردش بنویسم. الآن مشکلات عقایدم رو ریزتر میدونم. از عشق یه صفحه میتونم بنویسم و تو همون صفحه بیست تا سؤال بیشتر از قبل از خودم بپرسم. اما دستکم میفهمم تا کجا درمورد عشق» شکل گرفتم. و عشق چقدر درمورد من شکل گرفته.
هیچوقت نمیتونم از این روند یادگیری» هیجانزده نشم! با اینکه میدونم زندگی یه پازل نیست که از قبل چیده شده باشه و خودت قطعاتشو میسازی، اما هربار از بالا به این پازل نگاه میکنم که خودم برای خودم یا بقیه برای خودشون ساختن، مجذوب این روند زندگی میشم.
پ.ن: و الآن دیگه جداً نابود شد دستم با این همه تایپ. حرفام ادامه داره ولی دیگه نمیتونم.
بعضی وقتا -بهطرز عجیبی خیلی وقتا- فکر میکنم آدم چطور میتونه به اندازه اون منفور باشه؟ اونقدری که اکثریت (بالای 90 درصد) افرادی که در یه محیطی باهاش شریک/همکار/. هستن، منفور بودنش رو به زبون آورده باشن و حسی که بهش دارن. این سؤال اونقدر برام در اولویت نیست -و اونقدر مثالهای زیادی درموردش شاید وجود نداشته باشه- که اگه رفتم روانشناسی بخوام بهش جدی فکر کنم. ولی گمونم بازم این سؤال سراغم میاد؛ که تو چطور میتونی اینقدر منفور باشی دختر؟
بنظر ساده میاد اما نمیشه با کلمات نوشتش. و همین یعنی به اندازه کافی پیچیده ست.
اتفاقات خوب بیش از پیش برای من رخ میدهند. حس عجیبی است. مدتها به دنبال این اتفاقات، تلنگرها، حرفهای دلگرمکننده و چه و چه بودم. همیشه بودم و حالا بیآنکه برایش تلاش مستقیمی کنم، به آغوش من میشتابند و قلبم را گرمتر میکنند. بسیاری از آدمها وقتی به این نقطه میرسند، از خودشان میپرسند که چرا کاری نمیکنند، چرا به اندازهی همهی این خوبیها در زندگی تلاش نمیکنند، چرا دقیقهنودیاند، بیارادهاند و هزاران صفتِ دوستنداشتنیِ دیگر. جواب این سؤال ساده است. تو بندهی الهاماتت نیست، بندهی عادتهایی!
من هم مثل اکثر افراد قهرمانهای داستان را دوست دارم. اما نه همیشه. به یکسری آدمبدهای داستان خیلی جذب میشوم. آنهایی که پیشینه عاطفی ضعیف یا آکنده از خشم و بیمهری دیدن دارند. دلم خیلی برایشان میسوزد و موقع خواندن/دیدن آن فیلم/کتاب دوست دارم آدمبد و آدمخوب داستان با هم به توافق برسند یا آشتی کنند. هنگام مبارزه و درگیری، از اینکه کدام را از لحاظ عاطفی حمایت کنم گیج میشوم. همیشه تصمیم سختی است: نوعی دلسوزی ناشناخته برای پیروزی کسی که بخاطر گذشتهاش کارهای بد میکند و تمایل به سربلندی کسی که همیشه کارهای خوب کرده است.
در کتاب فلسفه دوازدهم میخوانیم: برخی دانشمندان زیستشناس از جمله داروین میگویند . فقط آن دسته از جانداران که تغییرات اندامیشان اتفاقاً» سازگار با محیط بوده است؛ به حیات خود ادامه داده و رشد کردهاند و اگر در این میان تکاملی رخ داده، اتفاقی بوده است».
این پاراگراف به عنوان مثالی از دیدگاههایی آورده شده که به اتفاق» باور دارند، یعنی معلولهایی بدون علت. حال اگر سری به کتاب منشأ انواع بزنیم، در اولین صفحات، اصولی که نظریه داروین بر آنها استوار است را میخوانیم. اولین اصل: هر چیزی علت دارد.
اما نمیشود در کلاس چیزی گفت. چون من به اندازه کافی نمیدانم؛ نه آنقدر که بتوانم دیگرانی را که از من هم کمتر میدانند، قانع کنم و هم به دلایلی که خودتان میدانید چرا.
برای مشکل اول، راهحل بیشتر خواندن» را پیش گرفتهام و برای مشکلات بعدی، ساکت شدن».
نسبت به این قطعی اینترنت یک حس عجیب و غریبی پیدا کردهام؛ انگار انتظار دارم همه دست از کار بکشند و هیچ کاری پیش نرود. انگار نه انگار باید درس بخوانم یا اینکه فردا مدرسه دارم یا دبیرهایی واقعاً آمادهی امتحان گرفتناند. بهطرز مسخرهای دلم میخواهد هیچ کاری نکنیم تا اینترنت وصل شود. و دوباره زندگی کنیم.
+با دیدن تعداد بازدیدها بیکاری و بیحوصلگی شما را درک میکنم عزیزان :))
برای کنکور استمرار» لازم است. چیزی که من در زندگی چندان از آن بهره نمیبرم. معمولاً اغلب پروژههای شخصی یا گروهیام درجایی قطع میشوند و بعد با نهیبهای هزارباره، چندوقت بعد، دوباره آنها را شروع میکنم. چندوقت است به خودم میگویم بیا کنکور را یک سدی برای اراده کردن ببین. چیزی که با انتخاب خودت تصمیم به فتحش گرفته باشی، عزمت را جزم کنی و مسیر طولانیاش را بروی. هرچقدر هم کشدار و سخت، خودت را هُل بدهی به جلو. آخر خردادماه سال بعد، باید از خودت بپرسی چقدر از خودت راضی بودی؟ نه از رتبهی احتمالی یا میزان کتابهایی که خواندی و مرور کردی. راضی از تداوم» و پایبندی به برنامه». راضی از قویتر کردن ماهیچهی اراده»؛ کلید به تمام رساندن کارها.
یادآوری: نامهای به آینده.
آن یک ذره امید کذایی به ساختن و ماندن هم در آخرین روزهای هفتهی اسارتِ مدرن»، درحال کمرنگ شدن است. داشتم به قبلترها فکر میکردم، به انقلاب. به انقلاب ایرانیها و غیرایرانیها. من زیاد تاریخ نخواندهام اما از همین سال کنکور شروع کرده بودم که کمابیش چیزهایی بخوانم. همیشه دوست داشتم بتوانم انقلاب خودمان را از زوایای مختلف ببینم. (شک کردم که انقلاب خودمان نوشتن اذیتم میکند یا نه، هم بله هم نه) مطمئن بودم که دیدگاهها و افراد بسیاری در خلال این انقلاب یا انقلابهایی دیگر به آینده منتقل نشدهاند. آدمهایی که شاید بهحق هم حرف میزدند. آدمهایی که نشانی زیادی از آنها باقی نیست. افکاری که با غالب شدن یک ایدئولوژی از دست رفتند و هیچوقت به ما نرسیدند. اگر هم رسیدند، رشد نکردند، جوانه نزدند. همچنان بر تاریخنخوانده بودم تأکید میکنم. این تصوری بود که داشتم و گمان میکردم به حقیقت نزدیک است. دلم میخواست تاریخ بیشتر بخوانم که درستی یا نادرستیاش را بفهمم. جزئیاتش را بفهمم. اگر اثری باقی مانده، اگر نشانی از آن افکار درجایی ثبت شده، بهچنگشان بیاورم.
اما حالا بدون اینکه این هدف را انجام داده باشم، در وضعیتی قرار دارم که میتوانم باور کنم فکرم درست بوده. رادیو و تلویزیون از جعل حقیقت پُر اند، درحالیکه که مردم عادی، دغدغههایشان را در کامنتهای دیجیاتو مینویسند. از ناامیدی میگویند، از ایدههایشان، تلاشهایشان. از اینکه دیگر امیدی ندارند. که حتماً برای رفتن تلاش خواهند کرد. که غمگیناند. همهی این کرور کرور آدم هستند و آن زنی که داخل قابل تلویزیون با خبرنگار از آشوبگرها» حرف میزند هم هست. امام جمعهای که بر باز نکردن اینترنت تأکید میکند هم هست. آرشیوهای این فیلمها لابد باقی میماند. و کسی از طریق کامنتدانی سایت دیجیاتو با یک دکمهی ساده خشم و غم مردم را حذف میکند. آینده چه شکلی میشود؟ کدام اقدامات قرار است تحریف شود؟ کدام واقعیت قرار است انکار شود؟ واقعیت ما یا واقعیت آنها؟ خیلی گنگ است. خیلی گنگ.
هرچند روز یکبار دوست دارم از همهی اطرافیانم دور شوم. برای همیشه. مغزهایشان را شستوشوی مغزی دهم که مرا یادشان برود و بتوانم بدون عذاب وجدان از نخواستنشان لذت ببرم. بعضی وقتها دوست دارم همهی اطرافیان و خانوادهام در یک سانحه جان ببازند که از دوستداشتن آنها رها شوم و فقط به خودم فکر کنم.
سال هفتم که بودم ریاضیام خوب بود. خوب یعنی نسبت به کلاس در جایگاه روبهبالایی قرار داشتم و دبیر تحسینم میکرد. بعدتر بهخاطر درس نخواندن و از کلاس عقب افتادن، شبامتحانی شدم. وقتی از کلاس عقب بیوفتی، یعنی فاجعه. یعنی دبیر مبحث بعدی است و تو هنوز پایههای مبحث قبلی را که اتفاقاً پیشزمینهی این یکی است، خوب یادنگرفتهای. کم کم شروع کردم به باور اینکه از ریاضی بدم میاد»، از فیزیک فقط مفاهیمشو دوست دارم» و سرانجام برچسب ریاضیم کلاً خوب نیست» را به خودم زدم. عید که میشد و دبیرمان کولهباری از تمرینهای سخت سمپادی به خوردمان میداد، پخشوپلا و یکی در میان حلشان میکردم. کلاسور و زاویهی نشستن خودم و بغلدستیِ سختکوشم را جوری تنظیم میکردم که وقتی دبیر برای دیدن تمرینها از وسطمان رد میشد، حلشدههایم را ببیند. امان از آن روزی که روی میزم خم میشد و دفترم را ورق میزد. دلم میخواست زمین دهان باز کند. من حتی اگر در چیزی واقعاً بد» باشم هم دلم نمیخواهد در آن بد» بنظر برسم. شاید اسمش را بتوان همان کمالگرایی» معروف گذاشت. شاید هم صرفاً ناتوانی من در پذیرش خود واقعیام است؛ آن هم ناشی از خامی نوجوانی.
بههرحال هیچکدام از آن خجالتها هم باعث نشد که بیشتر ریاضی بخوانم یا به پایههای ریاضیام که سست و لرزان بود نگاهی بیندازم. اگر اینکار را میکردم، با کلی کار جدید و تمرین ریز و درشت مواجه میشدم. آن موقعها اینقدرها درس نمیخواندم. همانطور که گفتم، ریاضی را به شب امتحان موکول کردم. دیگر اینکه از ریاضی بدم میاد» واقعاً باورم شده بود. این حس، با آن همه تمرین برای حل کردن و یادگرفتن در شبِ قبل از آزمون، عجیب هم نبود. بعدتر انتخاب رشته کردم: انسانی. بین دو راهی تجربی و انسانی، انسانی را انتخاب کردم و راهی جایی شدم که حکم بهشتِ بیزارانِ ریاضی را داشت.
و آن موقع بود که دوباره فهمیدم ریاضی را دوست دارم. چرا؟ چون ریاضی انسانی بهمراتب آسانتر از آن چیزهایی بود که در سهسال متوسطه اول فراگرفتم. حتی بخش اعظمیاش را نصفهونیمه در ذهنم داشتم. این باعث شد که برگردم به پایه. آن ساختمان لرزان را کمی محکم کنم و بیشتر تمرین حل کنم. فهمیدم که از بس تمرین حل نکرده بودم، از جزئیات مسخرهای که در ذهنم کاشته نشده بود، ضربه میخوردم.
امروز میدانم در ریاضی مخ» نیستم؛ بههماناندازه که خنگ» نیستم. از ریاضی اصلاً بدم نمیآید و برعکس مطالعاتم را غالباً با همین درس آغاز میکنم. موتورم را روشن میکند و برای حفظ کردن و تحلیل دروس دیگر راه باز میکند. ریاضی برای همزمان به هیچچیز فکر نکردن و در عین حال شدیداً فکر کردن، راه خوبی است. بیحوصلگی درسی را میتوان با ریاضی زدود و مصداق لذت ذهنی» را تجربه کرد!
در بخش ادبیات» جشنواره نوجوان خوارزمی یک کار ساده برای انجام دادن وجود دارد: تصویرنویسی. ساده» توصیف کردنِ این مسابقه از حیث مقایسهی آن با جشنواره خوارزمی است که به مراتب آثار مهمتر و مستقلتری میطلبد.
یکی از اتفاقاتی که معمولاً برای بچههای خوشقلم کلاس میافتد، تلاش دبیرها و مسئولان برای سوق دادن آنها به سمت جشنوارههاست. یا حداقل این چیزی است که در مدرسه ما برای من و سایرین اتفاق افتاد و میافتد. من هم مثل هر دانشآموز دیگری که حالوهوای نوشتن در سرش بود و دوست داشت این استعداد را به بقیه نشان بدهد، به هر بهانهای مینوشتم. از همان اول میانهام با شعرهای سنتی و وزندار خوب نبود -توضیحش بماند برای پستی دیگر- و برای شعر نوشتن دلم میخواست حرفهای دبیر ادبیاتم را به صورت یک شعر سپید در بیاورم. دلم میخواست انشاهای خوب مال من باشد و خلاصه، بهترین بودن را حس کنم.
پس مینوشتم. مثل بقیه. البته با خلاقیت و حسوحالِ بیشتر. تا اینکه به همین جشنواره برخورد کردم. نوبت اول ثبتنام کردم و اوضاع بد نبود. شهرستان را بالا رفتم و استان را نه. سال بعد دوباره شرکت کردم. اینبار کلاس نهم بودم، آخرینباری که در این جشنواره شرکت میکردم. سال نهم، سالی بود که بین انتخاب رشته خشکم زده بود. درحال بالا پایین کردن تجربی و انسانی بودم. دربارهی فهمیدن اینکه آیا مسیر سهساله دبیرستان هم به اندازهی رشته آینده برایم مهم است؟ از سالها پیش افکار زیادی را زیر سؤال برده بودم و سال نهم، اولین سالِ جدی زندگی بود که به جواب» نیاز داشتم. به انتخاب».
رابطه من و نوشتن هم تحتتأثیر این قضیه قرار گرفت: برای چه مینویسم؟ آیا واقعاً خوب» مینویسم؟ کسی از نوشتههایم استفاده میکند؟ دلم میخواست که جواب این سؤالها بهاندازهی کافی خوب» باشد؛ اما به میزان زیادی مبهم» بود. خاصیت پرسیدن چرایی» چیزها همین است. مرا در عدمشفافیت فرو میبرد و من آنسال بسیار در این حس بودم. نمیدانستم چرا مینویسم. نهاینکه هیچ ندانم؛ بالاخره از برای مخاطب نوشتن» و اثرگذاری» همه صحبت میکنند. اما چگونه» مینویسم که به این هدف برسم؟ چرا اکنون اینگونه مینویسم و چرا در سبک و سیاق نوشتههای دیگران طبعآزمایی نمیکنم؟
اصلاً از همه اینها مهمتر، من برای زیبایی ادبی متن مینویسم یا برای مفهوم درخشانش؟ میدانستم که هردو». مشکل اینجاست که کلمات روی کاغذم فقط جنبهی ادبی داشت. مفهوم کلی و جزئیات کلیشهای هم داشت -امکان ندارد که نداشته باشد- اما چنگی به دل نمیزد.
این دورِ آخر جشنواره بود که متنی با حالوهوای بودا و پیشرفتشخصی نوشتم. گفتم که آن زمان زیادی درگیر انتخاب رشته و یافتن جواب بودم. پس موضوع تصویر آنان را با دغدغههای ذهنی خودم آمیختم و غذای حاضر و آمادهای که رو به روی داوران سطحِ شهرستانی گذاشتم، حرف لذیذی بود؛ خودم طعمش را دوست داشتم چون از افکار مشوش و مطالعات جستهوگریختهام برخاسته بود. آنها هم خوششان آمد. آنموقع بود که فهمیدم دیگر چیزی برای عرضه ندارم. هرچیزی که هستم را همینجا خالی کردهام. این یک سالِ تلاش برای شناخت خودم در دو صفحه قطعه ادبی خلاصه شده بود. حالا از کجا ایدهی جدید بیاورم؟
آن روزها علی سخاوتی را بیشتر از هر وقت دیگری میخواندم. از ترکیب هیجانانگیز طنز، سادگی و خلاقیت در نوشتههای مبسوط وبلاگش الهام میگرفتم و دلم میخواست مثل او بنویسم. همانقدر شفاف و پویا. از تلاش او برای یادگرفتن از اتفاقات ساده زندگی پیروی میکردم: از قویتر کردن ماهیچه ذهنم با سؤال پرسیدن، گوارش اطلاعات یا شعر گفتن
مرحله استانیِ جشنواره رسید. تصویری که ارائه شد را درست یادم نیست. چیزی مربوط به تدریس خلاق و دانشآموزانی با ایدههای مختلف بالای سرشان بود. اگر اشتباه نکنم، خوشحال شده بودم. چون بهطوراتفاقی کلی اطلاعات درمورد یادگیری» و چگونگی و چراییاش -حداقل از همان سخاوتی- خوانده بودم. هرجور با آن نوشته لعنتی ور میرفتم، نمیتوانستم همزمان آرایههای ادبی موردپسند داوران و افکار گسترده خودم درمورد یادگیری خلاق را که عموماً زبان جدیتر و غیرادبیتری داشت، با هم بیامیزم. خودم را برای این مرحله آماده نکرده بودم و با اینکه کلی حرف برای زدن داشتم، چیز خوبی از آب در نیامد. سرجلسه با خودم فکر کردم کاش فقط به محتوای نوشته نمره میدادند چون از آن جهت از خیلیها جلو میزدم.
بعد از این اتفاق، دیدگاه من در رابطه با چگونگی مرزبندی بین ادبی نوشتن و هدفمند نوشتن، سختگیرانهتر شد: از نوشته صرفاً ادبی لذت نمیبردم و بهنظرم فایدهای نداشت و درطرف مقابل، میدانستم افکاری که خوب با رشتهی کلام پیوند نخورند و بر روح خواننده ننشینند هم امکان دارد به همان اندازه بیفایده بنظر برسند.
واقعاً چه میخواستم؟ میخواهم؟ بالأخره فهمیدم که یکسری معیار» در کنار یکسری معنا» و میزان قابل توجهی از تمرین روزانه نوشتن» آنچیزی است که میتواند مرا به التذاذ ادبی برساند. نه فقط من، بلکه هرکس دیگری. اما داستانِ یافتن این معانی و شکل دادن به معیارهای موردپسند، موردنیاز و بهاندازهی کافی اخلاقی، آنقدر سختتر از یافتن چرایی» نوشتن است که بقیه عمرم را باید صرفشان کنم. بنظر میرسد در این مسیر طولانی هم باید بنویسم. شاید باید مسیر یافتن معیارها را ثبت کنم، درست نمیدانم. نسبت به سهسال پیش، ساختمان فکریِ نوشتنم محکمتر شده است و فلسفهبافیهای پشتش هم قویتر. اما به فراخور این استحکام نسبیِ زیربنا، به آجرهای مناسبی برای تکمیل بنا نیاز دارم: یک دنیا ابهامِ جدید!
من در مسیری که برایتان تعریف کردم، عادتهای بدی بدست آوردهام. سختگیر شدهام و هر پستی که میگذارم، به خودم امید میدهم که بهتر میشوی»، بالاخره یک روز آنطور که شایسته است فکری میکنی و آنچه فکر میکنی را درست مینویسی» و بالاخره یک وبلاگنویس درستحسابی میشوی که جرأت دارد آدرس وبلاگش را در صفحه گودریدزش قرار دهد».
+ آیا باید از همین حالا آدرس وبلاگم را گودریدز قرار دهم؟ نصیحتکنندهی درون میگوید اگر بنا باشد یک نتیجهی اخلاقی از این متن بگیری، همین خواهد بود. اما اینجا جشنواره خوارزمی نیست و من هم مم به گرفتن نتیجه نیستم و آدرس وبلاگم را نمیگذارم؛ لااقل تا وقتی که از 10 به خودم 5 بدهم.
+وقتی کسی پست را نمیپسندد، دلم میخواهد بپرسم چرا؟ مخصوصاً وقتی که پست درمورد یک تجربه زیسته باشد؛ اینگونه حالوهوای پست هم پویاتر میشود. پس بنویس چرا.
بعد از اینکه کتاب چگونه کتاب بخوانیم را خواندم، خودم را بیشتر مم به یادداشتبرداری از کتاب و درک شفافِ صحبتِ نویسنده کردم. البته من هنوز خیلی از عناصری که در آن کتاب ذکر شده را تمرین نکرده و منتظر فرصت مناسبیام. اما فعلاً تصمیم گرفتم این اجازه را به خودم بدهم که با بطنِ متن درگیر شوم. درست است که این روزها جداً وقت خواندنِ خارج از محدوده درسی نیست و بشدت درگیرم، اما وقتِ گاهوبیگاه فکر کردن» که هست. تصمیم گرفتم از این سکوت وبلاگم و البته حضور خوانندگان برای اشتراک فکر کردنهایم استفاده کنم. این مجموعه فکر کردنهای من، قانون و قاعده خاصی ندارد. ترجیح میدهم مختصر باشد و شاید از سرتاپایش را با سؤال پرسیدن گِل بگیرم، جای تعجبی نیست؛ کم خواندهام و نیاز بسیار!
امروز آزمون ترمِ فلسفه داشتیم. امسال کتابمان به سمت فلسفه اسلامی مایلتر از سال قبل شده است و البته بحثهای چالش برانگیزتر و جذابتری هم مطرح میکند مثل اثبات خدا یا علیت. یکی از اثباتهایی که کتاب درموردشان صحبت کرده، بیان فارابی از علتالعلل» است. فارابی میگوید نه اینکه هر چیزی علت دارد؛ بلکه هر حادثی (که قبلاً نبوده و الان هست) علت دارد. پس همهی این حادثها نیاز به علتالعللی دارند که خودش قدیم باشد؛ یعنی همیشه بوده باشد و پدیده نباشد.
در نگاه اول استدلال فارابی بنظرم منطقی است ولی تعبیر راسل از علتالعلل مرا وارد وادی ابهام میکند. راسل میگوید اولاً چرا خودِ علتالعلل علت ندارد؟ (جواب فارابیگونه: چون ذاتاً علت است و نگفتیم هر چیزی علت دارد) و اگر یک چیزی میتواند بدون علت وجود داشته باشد، چرا آن چیز همان جهان نباشد؟ درواقع سؤال راسل این است که اگر ما برای قانون هر چیزی علتی دارد» میتوانیم استثنائی قائل شویم، چرا همان اول برای وجود جهان استثناء نیاوریم؟
جواب خودم تا حدی این است که چون میدانیم هر چه که الآن هست و میبینیم، قبلاً نبوده پس جهان یک موقعی نبوده؛ اگر بگوییم خودبهخود موجود شده تناقض است برای همین دنبال علت میگردیم. درواقع همان مقدمه اول فارابی را تکرار کردم! اما باز برایم این پرسش ایجاد میشود که اگر ما حادث بودن اشیا اطرافمان را درک و اثبات میکنیم، چه اثباتی از قدیم بودن آن علتالعلل موردِ ادعا داریم؟
فکر کنم نتوانستم خوب جملهبندی کنم!
درواقع فرض کنیم که یک میلیارد معلول حادث داریم. حالا از وجود این معلولها به وجود یک موجود قدیم پی میبریم. اما چه تضمینی وجود دارد که این موجود قدیم، خودش حادث نباشد و ما بخاطر تمایلِ ذهنیمان برای یافتن یک علت، آن را قدیم بدانیم؟ (یعنی اساس بیعلتی باشد و قانون را از همان اول نقض شده بدانیم. چه تضمینی برای اثبات ما وجود دارد؟ ما نمیتوانیم مابازای یک وجود قدیم را اثبات کنیم (میتوانیم؟)، بنابراین تقریباً همهچیز روی هواست!)
این بخش جدیدی که به سؤال آخرم اضافه کردم، مسألهای است که امروز ذهنم را درگیر کرد. استدلال فارابی برای من منطقیتر از راسل جلوه میکند اما وقتی به میزان ابهام و پرسشهایم از هر دو مسأله مینگرم، تقریباً به طور مساوی به هردو شک دارم و هیچکدام را نپذیرفته و معلقام. اما ذهنم گرایش به وجود علت دارد درحالیکه از خودم میپرسم اگر آن علت حقیقی میتواند بیدلیل وجود داشته باشد، پس چرا همه ما نتوانیم؟
درواقع یکجورهایی میترسم تجربیات گذشته و پیشفرضها فریبم دهند.
انتظار داشتم پستم از این هم کوتاهتر شود، اما نشد. این را به خوبی درک کردهام که وقتی هنوز بهطور دست اول و دقیق فارابی را نخواندهام (و معلوماتم در حد کتاب درسی فشرده و بدونِ جزئیاتی است که شاید خودش لحاظ کرده)، نمیتوانم به دیدگاه درستی دست یابم. برای همین خواندن درمورد این مسأله در برنامه پساکنکوریام هست، اما فعلأ بد ندیدم که اغتشاشات فکری را به اشتراک بگذارم؛ شاید که کسی با خواندن اینها یک سرنخ فکری به من هدیه کند!
حادث: چیزی که نبوده ولی حالا هست. قدیم: چیزی که نبودنش تصور نمیشود.
بعد از اینکه کتاب چگونه کتاب بخوانیم» را خواندم، خودم را بیشتر مم به یادداشتبرداری از کتاب و درک شفافِ صحبتِ نویسنده کردم. البته من هنوز خیلی از عناصری که در آن کتاب ذکر شده را تمرین نکرده و منتظر فرصت مناسبیام. اما فعلاً تصمیم گرفتم این اجازه را به خودم بدهم که با بطنِ متن درگیر شوم. درست است که این روزها جداً وقت خواندنِ خارج از محدودة درسی نیست و بشدت درگیرم، اما وقتِ گاهوبیگاه فکر کردن» که هست. تصمیم گرفتم از این سکوت وبلاگم و البته حضور خوانندگان برای اشتراک فکر کردنهایم استفاده کنم. این مجموعه فکر کردنهای من، قانون و قاعدۀ خاصی ندارد. ترجیح میدهم مختصر باشد و شاید از سرتاپایش را با سؤال پرسیدن گِل بگیرم، جای تعجبی نیست؛ کم خواندهام و نیاز بسیار
امروز آزمون ترمِ فلسفه داشتیم. امسال کتابمان به سمت فلسفه اسلامی مایلتر از سال قبل شده است و البته بحثهای چالش برانگیزتر و جذابتری هم مطرح میکند مثل اثبات خدا یا علیت. یکی از اثباتهایی که کتاب درموردشان صحبت کرده، بیان فارابی از علتالعلل» است. فارابی میگوید نه اینکه هر چیزی علت دارد؛ بلکه هر حادثی (که قبلاً نبوده و الان هست) علت دارد. پس همهی این حادثها نیاز به علتالعللی دارند که خودش قدیم باشد؛ یعنی همیشه بوده باشد و پدیده نباشد.
در نگاه اول استدلال فارابی بنظرم منطقی است ولی تعبیر راسل از علتالعلل مرا وارد وادی ابهام میکند. راسل میگوید اولاً چرا خودِ علتالعلل علت ندارد؟ (جواب فارابیگونه: چون ذاتاً علت است و نگفتیم هر چیزی علت دارد) و اگر یک چیزی میتواند بدون علت وجود داشته باشد، چرا آن چیز همان جهان نباشد؟ درواقع سؤال راسل این است که اگر ما برای قانون هر چیزی علتی دارد» میتوانیم استثنائی قائل شویم، چرا همان اول برای وجود جهان استثناء نیاوریم؟
جواب خودم تا حدی این است که چون میدانیم هر چه که الآن هست و میبینیم، قبلاً نبوده پس جهان یک موقعی نبوده؛ اگر بگوییم خودبهخود موجود شده تناقض است برای همین دنبال علت میگردیم. درواقع همان مقدمه اول فارابی را تکرار کردم!
اما باز برایم این پرسش ایجاد میشود که اگر ما حادث بودن اشیا اطرافمان را درک و اثبات میکنیم، چه اثباتی از قدیم بودن آن علتالعلل موردِ ادعا داریم؟
درواقع فرض کنیم که یک میلیارد معلول حادث داریم. حالا از وجود این معلولها به وجود یک موجود قدیم پی میبریم. اما چه تضمینی وجود دارد که این موجود قدیم، خودش حادث نباشد و ما بخاطر تمایلِ ذهنیمان برای یافتن یک علت، آن را قدیم بدانیم؟
(یعنی اساس بیعلتی باشد و قانون را از همان اول نقض شده بدانیم. چه تضمینی برای اثبات ما وجود دارد؟ ما نمیتوانیم مابازای یک وجود قدیم را اثبات کنیم (میتوانیم؟)، بنابراین تقریباً همهچیز روی هواست!)
این بخش جدیدی که به سؤال آخرم اضافه کردم، مسألهای است که امروز ذهنم را درگیر کرد. استدلال فارابی برای من منطقیتر از راسل جلوه میکند اما وقتی به میزان ابهام و پرسشهایم از هر دو مسأله مینگرم، تقریباً به طور مساوی به هردو شک دارم و هیچکدام را نپذیرفته و معلقام. اما ذهنم گرایش به وجود علت دارد درحالیکه از خودم میپرسم اگر آن علت حقیقی میتواند بیدلیل وجود داشته باشد، پس چرا همة ما نتوانیم؟
درواقع یکجورهایی میترسم تجربیات گذشته و پیشفرضها فریبم دهند.
انتظار داشتم پستم از این هم کوتاهتر شود، اما نشد. این را به خوبی درک کردهام که وقتی هنوز بهطور دست اول و دقیق فارابی را نخواندهام (و معلوماتم در حد کتاب درسی فشرده است و بدونِ جزئیاتی که شاید خودش لحاظ کرده)، نمیتوانم به دیدگاه درستی دست یابم. برای همین خواندن درمورد این مسأله در برنامه پساکنکوریام هست، اما فعلأ بد ندیدم که اغتشاشات فکری را به اشتراک بگذارم؛ شاید که کسی با خواندن اینها یک سرنخ فکری به من هدیه کند!
حادث: چیزی که نبوده ولی حالا هست. قدیم: چیزی که نبودنش تصور نمیشود.
واکنش واقعی من به ماجراهای این روزها، بعد از ناراحت شدن و افسوس خوردن، نادیدهگرفتن بوده است. حقیقت را بخواهید، به این نتیجه رسیدهام که تصمیم ی گرفتن و جبههگیری، انگاری کار من یکی نیست. سال قبل، به مدت کوتاهی فکر میکردم با بیشتر خواندن و بیشتر گوش کردن و بیشتر دیدن میتوانم جبههای برای خودم پیدا کنم اما متوجه شدهام این کار در هر حوزهای برای من جواب بدهد، در ت جواب نمیدهد. در ت نمیتوانم مثل فلسفه به دنبال حقیقت» باشم. چون هیچکسی آنجا به دنبال آن نیست و این جستوجو فقط زندگی را نفرتانگیزتر خواهد کرد. علاوه براین اگر طرفی را بگیرم و اطمینان نداشته باشم و بعدها از طرفداریام، به خیلیها آسیب بزنم، خب. مسئولیت سنگینی است!
البته بیطرف بودن از نظر خودم مسخرهترین کارِ ممکن است؛ زیرا جهتگیری لااقل به پیشرفت قدمی برمیدارد. اما بیطرفی یعنی س. اما چرا راه منطقیتری بهنظرِ من نمیآید؟
شاید چون زندگی برای من خیلی سادهتر از پیش شده. زندگی بدون عقاید دیندارانه، ندانمگرایانه، بیمعنیانگاریِ متولد شدن و مرگ، همهچیز را برای من سادهتر کرده. دربارۀ خواستههایم با خودم روراستتر شدهام. من نه میخواهم غرور ملیای داشته باشم که زندگیام را سخت کند، نه در پیِ اصلاحِ اجتماعی باشم که خودویرانگر است؛ نه میخواهم به حالِ زارِ این روزها گریه کنم و نه میخواهم قهرمان مردم شوم. دوست دارم زندگی کنم. تا زمانی که زندگیِ بیمعنیام تمام شود. یک جای خوب و یک جای دور از این سرزمین. جایی که آنچیزهایی که دوست دارم را داشته باشم.
شاید این نوشتهها آن جنس نوشتههای به همنزدیککنندهای نباشد که اینروزها انتظارش را داریم ولی حقیقت است. حقیقتِ یک هدفِ واقعی برای زندگیام. اول، فرار از این سرزمین و بعد یک زندگی معمولی. البته نه اینکه خودِ این هم در این شرایط کارِ آسانی باشد؛ اما لابد خیلی آسانگیرانهتر از چیزی است که هموطنان از من انتظار دارند.
چه کنم؟ حقیقت این است که تصمیم گرفتم همان شخصیتی از فیلمها باشم که زندگی معمولیاش را میچسبد. زندگی برای من همینقدر میارزد.
فکر کنم نیاز به توضیح نباشد که قرار نیست دست از شنیدن اخبار و تلاش برای کارهای خوب بردارم. فقط کارِ زیادی از دستم برنمیآید. بیشترین لطفی که میتوانم به خودم بکنم، یک زندگی خوب و معمولی است. و این هدفِ آینده است. مدتهاست هدفم به این تبدیل شده؛ و انگار این روزهای کرخت برای یادآوری خواستههای سطحیام خوب بود.
بعد از مدتی پست نگذاشتن، بهسرم زد که این نگاهِ خواندنیِ آقای اردبیلی را بازنشر کنم:
ما و کرونا
محمدمهدی اردبیلی
ترس آن بیخی است که خرافات از آن برمیجوشد، میپاید و تغذیه میشود»
#اسپینوزا، رسالهی الهی-ی
فضا بوی مرگ نمیدهد، بوی ترس میدهد. وحشت از بیماری را میشود در همه جا احساس کرد. از گسترش روزافزون ماسکها گرفته تا خلوت شدن تدریجیِ معابر و لغو شدن اجتماعاتِ غیرضروری!». در میان بیاعتمادی کامل به یک سیستم ناصادق و ناکارآمد و نیز فروپاشی اعتماد اجتماعی، انسانها خود را تنها حامی خودشان میپندارند. اینجا اصالت با فردیت و اصل بقاست: تجربهای شبیه وضع طبیعیِ» هابز. هر انسان به دیگری به مثابهی تهدید مینگرد. امروز در ایران، ایدهی انسان گرگ انسان» به وضوح قابل مشاهده است.
آنها که چند روزی است از خانه بیرون نیامدهاند. آنها که در خانه نیز ماسک بر صورت میزنند. آنها که از فرط استعمال الکل و ضدعفونیکننده پوستشان را زخم کردهاند. آنها که همه چیز را میسابند. آنها که با کوچکترین سرفهای در جمع به یکدیگر حمله میکنند. آنها که همیشه به دنبال بهانهای برای تعطیلیاند. آنها که داروخانهها را متمدنانه غارت کردهاند. آنها که دو یا سه ماسک را روی هم میگذارند. آنها که از ترسِ مرگ خودکشی کردهاند. آنها که تمام تمهیداتشان بیهوده است. آنها که با خودکارِ شخصی خود رای دادهاند. آنها که فراموش میکنند. آنها که روابط عاطفیِ انسانی را، بوسه و مصافحه و آغوش را، شرّ معرفی میکنند. آنها که به فوبیا معتادند. آنها که خورهی اخبار و شایعاتند. آنها که فرصتی برای ی وسواسهای ذهنیشان یافتهاند. آنها که فقط میکوشند زنده بمانند اما تاکنون به این فکر نکردهاند که چرا؟ آنها ماییم.
فرداروزی ماجرای #کرونا هم تمام میشود. طبیعت قدرتش را به رخ ما انسانهای از خود مطمئن میکشد و دقیقاً از مجاریِ ارتباطات انسانی، غربالگریاش را انجام میدهد. پیرها و ضعفا را حذف میکند و زمین کمی خلوتتر میشود. و همه چیز به روالِ طبیعی!» بازمیگردد. طبیعت نفسی میکشد و ماجرایی دیگر آغاز میشود. آن روز روسیاهی به زغال نمیماند و فراموشی همه چیزِ ما را میشوید: ما بیچرا زندگان. آن روز تا چه حد میشود بازهم به لبخندها و بوسهها و آغوشها اعتماد کرد؟ آیا هر تجربهای از این دست، باعث نمیشود ما بازهم، از تمدن، از بشریت، بیشتر قطع امید کنیم؟
پ.ن: برای رفع برخی ابهامات پیرامون این نوشته، فرستهای در کانال درنگهای فلسفی» منتشر شده است، که اگر دوست داشتید میتوانید بخوانید.
من معتقدترینِ آدم دنیا نبودهام. بیاعتقادترینشان هم. به چیزهای خیلی زیادی اعتقاد دارم ولی عقاید مذهبی ندارم. مذهبی نبودنم هشدار بزرگی برای دوستِ مذهبی داشتن نشد. خودم نمیخواستم که بشود. اصلاً دوستانِ اصلی من در مدرسه آدمهای مذهبی هستند. یکیشان در حضور دبیران مرد هم چادر میگذارد (میم). ولی او فکرش هم نمیرسد که خدا در دستهبندیِ نمیدانم»های زندگیام قرار دارد.
شاید کسی با خواندن این بگوید که کارِ شاقّی نکردهام یا اینکه وظیفۀ اخلاقیام است که آدمها را ورای تفاوتهایشان ببینم. خودم هم همین فکر را میکردم. هنوزم میکنم. هنوز هم شانسِ دوست شدن با یک آدمِ مذهبی را بخاطر افکارش از دست نمیدهم. اگر آدمِ خوبی باشد. مهربان باشد. خوشاخلاق باشد. چهمیدانم. یکجورهایی آدم باشد و بسازد. آنهایی که در کلاسمان مذهبی نیستند، بهاندازۀ من هم لامذهب نیستند. ولی بدرد دوستی نمیخورند. بدردِ یک دست مافیا بازی کرد در حیاط مدرسه چرا ولی به درد دوستی نه. میم هم بدرد دوستی نمیخورد. با اینکه با او بیشتر خودِ احساساتیام هستم و احساس میکنم که قضاوتم نمیکند، بدرد دوستی عمیق نمیخورد. نه اینکه او بدردنخور باشد؛ ما هر دو به درد هم نمیخوریم. دلیلش را طیِ زمان فهمیدم. هر عقیدهای را پیشِ او باز نمیکنم. نمیتوانم بگویم در مورد نظام چه فکری میکنم یا درمورد دین یا درمورد پیامبر یا درمورد هرچیزی که خیلی برایش مهم است. او هم خیلی پاچهام را نمیگیرد. خودم این را احساس میکنم که تصمیم گرفته در من کنکاش نکند. سالِ قبل در حیاط منتظر یک اتفاقی بودیم؛ حل شدن یک مشکل بینکلاسی. او عادت زیادی به صلوات کردن دارد، دوست دارد به هر بهانهای صلوات بدهد. گاهگاهی این تمایلش را بلند هم ابراز میکند. گفت برای خوب شدنِ این مسأله همهمان یک صلوات بفرستیم. نفرستادم. کمی اصرار کرد ولی با شوخی و خنده رد کردم. بحث این نیست که کارِ سختی است. بحث این است که فاطمۀ صلواتفرست، من نیستم. میخواستم خودم باشم. آن موقعها بیشتر همکلاسی بودیم تا دوست. بعد از شروع کنکور، به واسطۀ درس و صحبت کردن درمورد دغدغهها و نگرانیها نزدیکتر شدیم. احساس کردم خیلی درمورد عقایدم به من نزدیک نشد و این برای خودم هم خوشحالکننده بود. چون یکجورهایی میترسم که بارِ ذهنیاش بشوم در این هیری ویری. خیلی وقت است که در مدرسه از عقایدم آنقدرها حرف نمیزنم. یا هر فکرِ غیردرسیای. کلاً دیگر فکر میکنم مدرسه جای گفتنِ اینها نیست. برای من که بخواهم تازه سالِ آخر خودم را ابراز کنم، بدرد نمیخورد. فقط یکی از بچههای کلاس عقاید مرا میداند. نمیدانم یادش هست یا نه، درمورد همین مسائل با هم حرف میزدیم. چندسال پیش. او الآن جزو یک گروه سهنفرهاست و سه سال میشود که با این گروه خو گرفته و خیلی صمیمی شده. میدانم که او هم لامذهب است. چندوقت پیش یکی از همین گروهشان در یک بحث درون کلاسی به کسِ دیگری گفت: شاید من نماز نخوانم اما خدا را که قبول دارم فلانی. آنهایی که قبول ندارند مرض از خودشان است». و من یک لحظه فکر کردم چقدر سخت است آدم نتواند در گروهی صمیمی این قبول نداشتن را ابراز کند. بنابراین مشکلِ خودم را در کسِ دیگری میدیدم. البته ما که دوست نیستیم که درموردش حرفی بزنیم، ولی بههرحال حدس زدنِ اینکه مشکل من، مشکل او هم بود، برایم قابلتحملتر شد. بعدتر هم که گفتم، آن غیرمذهبیها آنقدر به درد نزدیک شدن نمیخوردند که تصمیم گرفتم خودم را مخفی کنم ولی با آدمهای خوشاخلاقتر بگردم. و همین کار را هم کردم. خیلی وقت هم هست که آزارم نمیدهد. فقط یکی دوبار پیش آمد.
یکبار دبیر ادبیات اختصاصی از فرگشت صحبت میکرد. هم میخواستم حرفهایش را درمورد یک چیزی تأیید کنم و هم به این فکر میکردم که چقدر عجیب است که میم فرگشت را قبول ندارد. خلاصه بیخیال شدم، بههرحال حوصله حرف با آن دبیر را هم نداشتم.
بار دیگر که جدیتر بود، یک هفته قبل از تعطیلی مدارس بخاطر کرونا بود. میم خیلی بیمقدمه برگشت به من گفت فاطمه راستی یادم رفت بگویم، میشود یک صلوات بفرستی؟
گُر گرفتم. با خودم گفتم دیگر میخواهد امتحانم کند. چه کنم؟
گفتم چطور؟ دلیلش چیست؟ گفت یک بنده خدایی حالش بد است، دلم میخواهد تو هم برایش دعا کنی (من سیّدم و میم ارادت خاصی به این موضوع هم دارد). گفتم حتماً، در دلم میفرستم!
فرستادم. نمیخواستم با آن ذوقش به او دروغ گفته باشم. معنیِ خاصی برایم نداشت. فقط در دلم آن کلمات را تکرار کردم.
بعد از اینکه نوشتۀ پیشین را به پایان رساندم، دلم خواست بازم بنویسم. مطمئنم که بیدرنگ منتشر نخواهم کرد. امروز بدجوری دلم میخواهد بنویسم. دلیلش را هم میدانم. یکی که خیلی خوب مینویسد را یکی دو روز است دارم زیر و رو میکنم. شاید بگویید پس کنکورت چی شد؟ باید بگویم که دیروز تنبل شدم و روزهای پیش خوب بود. امروز هم کمی به گند کشیده شد ولی قول میدهم بقیۀ روز خودم را جمع کنم. فهمیدهام که دردهای آدمهای عادی، بیشتر از اینکه از تنگ بودنِ مغزهایشان باشد، از گشاد بودن نشیمنگاهشان است. هرچقدر هم معمولی باشی، بعضی کارهای خوب را تشخیص میدهی ولی معلوم نیست کِی به آنها عمل کنی. این یک نکته را از کنکور خوب یاد گرفتم و همین یک نکته به هدر دادن پول و زمانم میارزد. به خواندنِ جامعهشناسی بومی میارزد. این جامعهشناسی بومی که میگویم، ایدۀ اصلیِ کتاب جامعه ۳ است. به درسِ پنجم که رسیده بودیم، دبیرمان گفت بچهها، بگذارید از همین الآن روندِ کار را مشخص کنم که درس این درس کمتر گیج بزنید. کلِ مسیر کتاب اینجوری است که اول رویکرد تبیینی را توضیح میدهیم. بعد میگوییم چرا بد است. بهجایش تفسیری را توضیح میدهیم و میگوییم این هم چرا خوب نیست. بعد انتقادی را توضیح میدهیم و آخر هم از دلِ انتقادی میگوییم که چرا به علوماجتماعی بومی-ایرانی نیاز داریم. کلِ مسیر کتاب را اینشکلی در ذهنتان داشته باشید.
آره خلاصه، از کنکور خیلی چیزها یادگرفتم. خیلی چیزها را هم باید یاد میگرفتم ولی هنوز یادنگرفتهام. اما هنوز چهار ماه وقت هست. جای نگرانی نیست. آنها را هم یاد میگیرم. از طریقِ کنکور با گزینهدو آشنا شدم. واقعاً نیازی ندارم در وبلاگم مؤسسه تبلیغ کنم. الآن هم تبلیغ نمیکنم. فقط میخواهم بگویم از گزینهدو چهچیزهایی یادگرفتم. گزینهدو مثل گاج و قلمچی یک مؤسسه کنکور است. اما بنظر من چیزی فراتر از مؤسسه کنکور است. شاید بهتر است بگویم یک مؤسسۀ کنکورِ اصلاحطلب است. نه به معنایِ یاش، به معنایِ لغوی.
یکی از اصلاحات گزینهدو این است که اسامی رتبههای برتر را نمیزند. گاج و قلمچی اینکار را میکنند، نمیدانم به چه هدفی. شاید افزایش رقابت. ولی گزینهدو میگوید این ت را قبول ندارد چون باعث نگرانیِ زیاد میشود. آن پنج درصدی که خوب زدهاند، خوشحال میشوند، انرژی میگیرند، درست. ولی نودوپنج درصدِ بقیه عذاب میکشند. شاید خودشان هم نفهمند ولی دردِ روحی میکشند و توسط بقیه مقایسه میشوند.
در کارنامۀ گزینهدو رتبۀ کشوری و استانی و شهری هست ولی گزینهدو نیازی نمیبیند که عکس و اسمشان را در سایت و کانالش در چشوچالِ بقیه فرو کند.
نمیگویم که همۀ دانشآموزها قبولشان دارند، نه. این دردِ رقابت از موسسهها به بچهها تزریق شدهاست و حالا حتی اگر این موسسهها هم تزریقش نکنند، بچهها تقاضای عکس و رتبه دارند. ولی من با همین یک اقدام عاشقش شدم. با خودم گفتم چه خوب شد اینجا ثبتنام کردی. لااقل پسفردا میگویی یکجایی بودی که کمی بهتر بود. شاید این مسأله، پولهایی که در سیستمِ کنکور ریختی را بپوشاند.
گزینهدو بخشی برای متوسطهاولیها هم دارد: کلاسِ هفتم و هشتم و نهم.
اما تِ متوسطهاول، اصلاً مثلِ متوسطهدوم نیست. بنظرم در دلِ ارزشیابی»هایی که برای آن دوره گذاشتهاند، یک حرکت ضد کنکوری نهفته است. بهجای اینکه هر دو هفته آزمون تستی برگزار کند، در کلِ سال، هشت نُه تا ارزشیابی برگزار میکنند. آن هم نمره منفی ندارد. روزهایی که وقتم را تلف میکردم، رفتم در سایتشان ببینم دلیلِ این کار چی است. مشاورِ آموزشی میگفت اینکه نمرهمنفی لحاظ کنیم، یعنی کارِ بد را به بچه یاد بدهیم، بعد بگوییم نکُن! اصلاً بچه از ابتدایی هم خودش وقتی سؤالی را بلد نباشد، به روند طبیعی جواب نمیدهد. اما نمرهمنفی گذاشتن برای آزمون، یعنی بهش بگویی اگر غلط بزنی ازت نمره کم میکنیمها! پس الکی جواب نده! بچهای که هنوز شستوشوی مغزی نشده که نمیخواسته الکی بزند. هرچی بلد نبوده را ول میکرده. ولی حالا نگرانیاش بالاتر میرود که غلط نزند. که نمرهمنفی دارد. یک عمر تا کنکور باید تمرین کند که هی غلط نزند. که هر چی را بلد نیست رد بدهد. ولی همکلاسیهای من هنوز این را بلد نیستند. هنوز روی سؤال گیر میکنند. هی میگویم رد بده، وقتت میرود، یکی دو سؤال ارزشش را ندارد. اما بد یادش دادهاند. یادش دادهاند نمرهمنفی دارد. حالا خطای کاذب میدهد. همانها که بلد هست را هم شک میکند. در دامِ بازیِ کنکور میافتد. رتبههای گاجش میآید و اعصابش خرد میشود. گزینهدو را بخاطر این چیزها دوست دارم. اینکه به این سیستم کمک میکند، درست. ولی اگر خوب نگاه کنی، درحالِ اصلاح سیستم است. چیزهای دیگری هم دارد که باید هر کسی خودش کشف کند. شاید بعد از کنکور و قبل از بستن پروندهاش، بیشتر از مزیتها و معایبش برایتان گفتم.
.
امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهمترینشان میگفت احساسات بیانکردنیاند و هر چیزِ بیانکردنیای، کنترلشدنی است. نمیدانم چقدر به این جمله اعتماد میکنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمیخواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم میخواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم از آن نمد، حیوانِ موردعلاقهام را خلق کنم: گربه. یکی از همان کسان میگفت صحبت کردن احساساتِ خود از زبانِ عروسکها کار آسانتری است. انگار بچهها این کار را راحتتر انجام میدهند. وقتهایی که عصبانیاند یا ناراحت، اگر یک عروسک دستشان بدی و بخواهی خودشان را ابراز کنند، از زبانِ عروسک خودشان را بهتر معرفی میکنند. من هم دلم میخواست یک گربۀ زرد بسازم. مثلِ اولین گربهای که در زندگیام به من خو گرفته بود. با یکی از آموزشهای مجازی کارم را شروع کردم. آنقدرها ظرافت به خرج نمیدادم. قرار نبود به کسی نشانش دهم. وقتش هم نبود. موقعِ استراحتهای بعد از ناهار عروسک را میدوختم. ابزارِ کارم متعلق به کلاسِ کارآفرینی پارسال بود. پارسال عروسکها خیلی برام ارزشی نداشتند، الآن فرق دارد. برای همین هم به بچههای گروه گفته بودم عروسکهایی که ساختیم را نمیخواهم. همین وسیلهها را نگهمیدارم. اینها را هم میخواستم بریزم دور ولی حیف بودند؛ گفتم شاید روزی چیزی ساختم. هفتۀ پیش خواستم بسازم. تمام شد. ولی گربه نشد. یعنی با موهای سبز و دهانِ بنفش، بیشتر شبیه غورباقه شد تا گربه. اما دوستش دارم. چون مال من است. هنوز وقت نکردم خوب باهاش حرف بزنم. بهش قول دادم وقتی دانشگاه قبول شدم، از خوابگاه بزنم بیرون، برویم یکجای خلوت و از احساساتِ دفنشدهام برایش بگویم. هنوز خیلی چیزها را به زبان نمیآورم. نه خجالتیام، نه در سایه. ولی هنوز خیلی حرفها را به زبان نمیآورم. خیلیها را نمینویسم. این دومی بخاطر این است که مچم خیلی درد میگیرد. اولی بخاطر این است که عادت کردهام با صدایِ درون با خودم حرف بزنم. اما تأثیر بلند گفتن را ندارد. وقتی بلند بلند از خودت بپرسی چرا از کودکی کم خاطره دارم؟»، خیلی تأثیرش بیشتر است تا اینکه در دلت زمزمه کنی از ابهامِ کودکی شاکیام. عروسکم را هم بخاطر همین ساختم. دو سه تا صدای مختلف را برایش انتخاب کردم ولی هیچکدام به دلم ننشست. صدایش خیلی ریز باشد؟ یا مثلِ صدای خودم بم باشد بهتر است؟ صدای من بم است؟ نمیدانم بم است یا نه ولی لااقل ریز نیست. پخته است. بیشتر از سنم میزند. صدای عروسکم نباید پخته باشد. نباید صعفِ کودکانه هم داشته باشد. دلم نمیخواهد از موضعِ ضعف با او صحبت کنم. موضعِ محبت میخواهم. موضع موضع موضع. املایش را یادم رفته بود. هی مینوشتم موضه!
چندوقت پیش در وبلاگ محمدرضا شعبانعلی خوانده بودم که گفته بود بعد از مدتی بخش نظرات پستهای قدیمیاش خود به خود بسته میشود که با اجبارِ پاسخ به نظرات، آنها برایش یادآوری نشوند. میگفت احساس خیلی بدی به پستهای قدیمیاش دارد.
من که بارها از پستهای چندسال قبلِ او هم استفاده کرده بودم، از خواندنِ این حرفها بسیار تعجب کردم. اما بههرحال آدم در هر سطح شخصیت و وبلاگنویسیای که باشد، ناخودآگاه چنین وسواسی میگیرد. شدتش یکسان نیست؛ یکی مثل او اصلاً پستهای قدیمیاش را نمیخواند و یکی مثل من با بعضیهایشان خودش را تنبیه میکند.
مهمترین و شاید آزاردهندهترین بخشِ این فرآیندِ نوشتن و نوشتن و تودهای از نوشتههای قدیمی داشتن، برای من برداشت خواننده است. مثلاً در چند پُست قبل، جملهای نوشتم با این مضمون که من به یک زندگیِ بیمعنی در یک گوشۀ دنیا رضا میدهم. جزئیات زیادی در اینمورد در ذهنِ من وجود داشت. معنایِ معنیِ زندگی» و معنیِ بهخصوصی که آنجا در نظرم بود در کنارِ اینکه از کشور خارج شدن وماً بیتوجهی به کشور را هم در پی ندارد و بسیاری جزئیات دیگر.
هر روز باید یادآوری شوم که در نوشتن، مسئولیتهای بزرگی دارم. مسئولیت اینکه بدانم سایرین خیلی چیزها را درمورد من نمیدانند.
مسئولیت مهمتر از آن هم این است که بدانم من خیلی چیزها را درباره نوشتههای سایرین نمیدانم.
مسئولیت خیلی مهمتر هم این است که اگر هر برداشتی بهخاطرِ این بیتوجهی پیش آمد، با دیگری مهربان باشم.
طبقِ تجاربِ کوچکی چنین بهنظرم میرسد که هر فردی در گسترش واژگان فارسی، نقش زیادی دارد. نزدیکترین تجربه، همین امروز بود. اولین جلسۀ کلاس آنلاینمان با یک مشکل فنی شروع شد. نیاز داشتم به دبیر بگویم که مشکل از بچهها نیست، اینجا host که شما باشید مشکلی دارد. بهجایِ host، گفتم میزبان».
هر چندباری هم که نیاز بود از این کلمه استفاده کنم، علیرغم اینکه گاهی خودِ دبیر از هاست» استفاده میکرد، میگفتم میزبان». بالاخره بعد از این کلاسی که اتفاقاً امروز خیلی هم وقتمان پایِ دنگوفنگهای اینترنتیاش تلف شد، احساس کردم که واژۀ میزبان بودن در نرمافزارِ zoom، حالا راحتتر در دهانِ بقیه میچرخد.
مشابه این اتفاق بارها برایم افتاده است. حتی از آن طرفِ بوم! کسی در جمعِ کوچکی واژۀ غیرفارسیای را بهکار میبرد که جایگزین فارسی برایش پیدا کردن، آنقدرها سخت نیست. اما همین استفادۀ نابهجا باعث میشود که چند نفر اطراف او هم ناخودآگاه خودشان را با او هماهنگ کنند. شاید بشود اسمش را گذاشت یک جور سرایتِ واژگانی. مثلِ ویروسِ کرونا که بهراحتی از فردی به فرد دیگر منتقل میشود.
همین ویروسِ کرونا ماجرای مشابهی دارد. در انگلیسی میگویند coronavirus چون ترکیب اضافیشان را اینجوری مینویسند. درد از آنجایی شروع میشود که گاهی خبرگزاریهای فارسی (تسنیم و خبرنگاران جوان را دیده بودم و مشابه)، این عبارت را با زبانِ فارسی مطابقت نمیدهند و نمیگویند ویروسِ کرونا». نمیدانم سوادش را ندارند یا دقت لازم. هرکدام را که نداشته باشند بالأخره یکجای کارشان میلنگد! آنوقت آن آدمی که خیلی به فارسیگوییاش توجهی نمیکند هم دلیلی نمیبیند که نگوید کروناویروس».
بنظرم بعضی وقتها خیلی راحت میشود از زبانِ فارسی مراقبت کرد. نیازی به صددرصد سرهنویسی نیست. خیلی خیلی راحتتر از این حرفها. شاید با سی ثانیه بیشتر فکر کردن.
امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهمترینشان میگفت احساسات بیانکردنیاند و هر چیزِ بیانکردنیای، کنترلشدنی است. نمیدانم چقدر به این جمله اعتماد میکنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمیخواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم میخواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم از آن نمد، حیوانِ موردعلاقهام را خلق کنم: گربه. یکی از همان کسان میگفت صحبت کردن احساساتِ خود از زبانِ عروسکها کار آسانتری است. انگار بچهها این کار را راحتتر انجام میدهند. وقتهایی که عصبانیاند یا ناراحت، اگر یک عروسک دستشان بدی و بخواهی خودشان را ابراز کنند، از زبانِ عروسک خودشان را بهتر معرفی میکنند. من هم دلم میخواست یک گربۀ زرد بسازم. مثلِ اولین گربهای که در زندگیام به من خو گرفته بود. با یکی از آموزشهای مجازی کارم را شروع کردم. آنقدرها ظرافت به خرج نمیدادم. قرار نبود به کسی نشانش دهم. وقتش هم نبود. موقعِ استراحتهای بعد از ناهار عروسک را میدوختم. ابزارِ کارم متعلق به کلاسِ کارآفرینی پارسال بود. پارسال عروسکها خیلی برام ارزشی نداشتند، الآن فرق دارد. برای همین هم به بچههای گروه گفته بودم عروسکهایی که ساختیم را نمیخواهم. همین وسیلهها را نگهمیدارم. اینها را هم میخواستم بریزم دور ولی حیف بودند؛ گفتم شاید روزی چیزی ساختم. هفتۀ پیش خواستم بسازم. تمام شد. ولی گربه نشد. یعنی با موهای سبز و دهانِ بنفش، بیشتر شبیه قورباغه شد تا گربه. اما دوستش دارم. چون مال من است. هنوز وقت نکردم خوب باهاش حرف بزنم. بهش قول دادم وقتی دانشگاه قبول شدم، از خوابگاه بزنم بیرون، برویم یکجای خلوت و از احساساتِ دفنشدهام برایش بگویم. هنوز خیلی چیزها را به زبان نمیآورم. نه خجالتیام، نه در سایه. ولی هنوز خیلی حرفها را به زبان نمیآورم. خیلیها را نمینویسم. این دومی بخاطر این است که مچم خیلی درد میگیرد. اولی بخاطر این است که عادت کردهام با صدایِ درون با خودم حرف بزنم. اما تأثیر بلند گفتن را ندارد. وقتی بلند بلند از خودت بپرسی چرا از کودکی کم خاطره دارم؟»، خیلی تأثیرش بیشتر است تا اینکه در دلت زمزمه کنی از ابهامِ کودکی شاکیام. عروسکم را هم بخاطر همین ساختم. دو سه تا صدای مختلف را برایش انتخاب کردم ولی هیچکدام به دلم ننشست. صدایش خیلی ریز باشد؟ یا مثلِ صدای خودم بم باشد بهتر است؟ صدای من بم است؟ نمیدانم بم است یا نه ولی لااقل ریز نیست. پخته است. بیشتر از سنم میزند. صدای عروسکم نباید پخته باشد. نباید صعفِ کودکانه هم داشته باشد. دلم نمیخواهد از موضعِ ضعف با او صحبت کنم. موضعِ محبت میخواهم. موضع موضع موضع. املایش را یادم رفته بود. هی مینوشتم موضه!
سلام آقای میتی.
فیلمها و کتابهای زیادی به افرادِ رویاپرداز پرداختهاند. آدمهایی که در آنی از جایی که در آن حضور دارند، گسسته میشوند و در لحظۀ دیگر، سر از جهان تخیل درمیآورند. آدمهایی مثل من، شما و سایرِ آدمهای معمولیِ اطرافمان. فیلمها و کتابهای زیادی در اینمورد بودند ولی فیلمی که شما در آن بودید، بدجور برایِ من واقعی جلوه کرد.
رویاهای شما بهشدت غیرقابلباور بودند؛ درست مثلِ مالِ من. یک رویای رو به پیشرفت، رو به یک کسی شدن» در سریعترین زمان ممکن. در یک آن.
یادم است صحنهای بود که در آن درحالِ صعود به قلّه بودی. مدیرِ جدید چیزی پرت کرد سمتت و از رویا درآمدی. خوب آن حس را میدانستم. بعضی وقتها یک بخشی از من نقشِ آدم مدیر را بازی میکند. حواسش هست که اگر اعضای مدرسه یا خانه نزدیک شدند، دستم را بگیرد و مرا زود فراری دهد. مبادا این رازِ همهگیر آشکار شود.
عاشق صحنههایی بودم که بهسادگی درموردِ زنی که فقط چند لحظه دیده بودی خیالپردازی میکردی. اوه، معلوم نیست من برای چند نفر چنین خیالپردازیهایی کردهام! حسابش از دستم در رفته! بعضی وقتها همینکه آدمها را میبینم، در ذهنم تا چندسال بعدمان را هم تصور میکنم. فرق نمیکند شخصیتی از فیلم باشد یا یک همکلاسی جدید. گاهی تا هفتهها با همان تصور زندگی میکنم و بعد که خودِ واقعیشان را کشف میکنم، به خودم نهیب میزنم. رویا. خیال. وهم. بکش بیرون.
پسزمینۀ لپتاپم، عکسِ وقتی است که در جاده میدویدی: یک مردِ معمولی که به ماجراجویی میرود.
منتظر دریافت پاسخ نیستم، در همان دو ساعت حرفهای زیادی برایم داشتی.
ارادتمند شما؛
فاطمه.
پ.ن: این نامه برای شرکت در بازیِ وبلاگیِ نامۀ به یک شخصیت خیالی نوشته شده است. دوست داشتم به یک شخصیتِ واقعی نامه بنویسم ولی اینکار تنها قانونِ بازی را میشکست. آن یکی بماند برای زمانی دیگر
اگر دوست داشتید، شما هم بنویسید.
من عاشق فیلمهای زندگینامهای هستم. خیلیهایشان تابحال با روح و روانم بازی کردهاند. این فیلمها واقعیت را به شکلی هنری روایت میکنند. گاهی هنری بودنشان به اغراق کشیده میشود ولی برای من خیلی مسألهای نیست. بههرحال اینکه بهجای مستند، فیلم میبینم، اندکی توجیهش میکند.
نقطۀ مشترک فیلمهای زندگینامهای برای من همیشه همین بود که گفتم: وقتی تمام میشدند و فردِ واقعیِ پشتِ اغراقهای کم یا زیاد را میجستم، شخصیتی خاکستریتری پیدا میشد.
گاهی این خاکستری بودن در قیافۀشان بود. بازیگرها خوشقیافهتر و جذابتر از خودِ واقعی نشانداده میشدند. در همان نگاهِ اول خوب» بودنشان را به رخ میکشیدند. مثلاً این را بعد از فیلم فورد دربرابرِ فِراری خوب حس کردم. چهرۀ کریستین بِل از همان اول بهت میگفت که کارش درست است. کافی بود منتظر بمانم که قهرمان، فیلم را به دست بگیرد و من هم حظ کنم.
گاهی هم واقعاً شخصیتِ خاکستریتری داشتند. شاید کلی کارِ فوقالعاده برای انسانهای کرۀ زمین انجام داده بودند ولی در زندگی شخصیشان که کنکاش میکردی، ترجیح میدادی ازشان کمتر بدانی و به خودت بگویی به من چه؟».
A beautiful day in the neighborhood
بعد از دیدن فیلمِ یک روز زیبا در محله -که باید اعتراف کنم بارِ اول دستِ کم گرفتمش-، عبارت فرد راجرز را در اینترنت جستوجو کردم. منتظر بودم که ببینم اینبار تام هنکس بهجایِ کدام چهره بازی کرده است. حدس میزدم تام هنکس جذابتر از خودِ آن آدم است. اینطور نبود. آقای راجرزِ واقعی در همان نگاهِ اول دوستداشتنیتر از نسخۀ فیلم بود. نگاهِ خیلی عمیقی داشت. وقتی خودش را دیدم متوجه شدم چطور توانست آن رومهنگارِ داخل فیلم را تحتتأثیر قرار دهد.
فرد مکفیلی راجرز یک آموزگار و مجری تلویزیونی کودکان بود. او سه دهه از کودکان آمریکایی را با برنامۀ محلۀ آقای راجرز» همراه کرد. (2001-1968)
به گفتۀ خودش،وقتی از دانشگاه برگشت خانه برای اولین بار با ابزاری به نامِ تلویزیون» مواجه شد. نخستین برخورد او با تلویزیون تجربۀ خیلی خوبی نبود. دیدنِ کسانی که برای خندیدن کیک به سروصورت همدیگر میمالیدند، باعث شد که پایش به تلویزیون باز شود:
من به این دلیل وارد تلویزیون شدم که خیلی از آن متنفر بودم. فکر کردم راهی وجود دارد که بتوان از این ابزار فوقالعاده برای پرورش کسانی که میبینند و میشنوند استفاده کرد».
فرد راجرز در مصاحبه با CNN
اولین عکسی که در اینترنت از آقای راجرز دیدم.
چندین سال بعد با ورود به برنامههایی برای کودکان و نهایتاً راهاندازی برنامۀ خودش، شروع کرد به کار کردن با یک روانشناسِ کودکان، خانم مارگارت بیل مکفارلند. تنهاییِ فرد در دوران کودکی (تا یازده سالگی که خواهری را به سرپرستی گرفتند) و مشکلاتی که شخصاً در آن دوران تجربه کرده بود در ترکیب با آموزههای خانم بیل، پایههای برنامۀ مشهور او بودند. موضوعات این برنامۀ تقریباً سیساله، از کوچکترین دغدغههای کودکان شروع میشد. به گفتۀ خود او:
نیازی نداریم به کسی توسری بزنیم تا در صحنه درام ایجاد کنیم. ما با مواردی مثل کوتاه کردن مو یا احساساتی درمورد خواهر و برادر و نوعی از خشم که در موقعیتهای سادۀ خانوادگی پیش میآید سروکار داریم».
فرد راجرز در جلسۀ سنا برای بودجۀ PBS
البته در کنارِ تمام این درامهای کودکی، مواقعی هم وجود داشت که دغدغۀ کودک برای افراد بالغ هم یک دغدغۀ بزرگ و سخت بود. مواردی که به زبان آوردن و توضیح دادنش حتی برای پدرومادر هم سخت است. چیزهایی از قبیل طلاق، مرگ و حتی ترور جانافکندی، رئیسجمهور آمریکا. برنامۀ محلۀ آقای راجرز همۀ اینها را پوشش داد. دلیلش همانطور که خودِ راجرز گفته بود، اهمیت» بالایی که بچهها برایش داشتند. او همچنین با تهیۀ برنامههایی که مخصوص خانوادهها بود، به تعاملِ بهترِ فرزند و پدرومادر کمک کرد.
دوست دارم بخشی از یکی از قسمتهای محلۀ آقای راجرز را برایتان توصیف کنم. فصل چهارم، شمارۀ 1148:
دقایق آخرِ برنامه است. آقای راجرز شروع به نواختن پیانو میکند. وسط آرام نواختن، یکهو یک نُتِ عجیب میزد. بار بعدی به دوربین نگاه میکند و میگوید: فکر کنم اگه به دستهام نگاه نکنید، یکم بیشتر متحیرکننده میشه». دوربین جلوتر میرود و دستهایش را نمیبینیم. دوباره آرام، آرام، آرام و یکهو یک نت عجیب.
میگوید: بعضی وقتا چیزهایی که یه ذره متحیرکننده هستن، بامزهن». از پشت پیانو بلند میشود. فکر کنم بهتره بریم به ماهیها غذا بدیم». بعد سلام کردن به ماهیها، به آنها غذا میدهد. آقای راجرز با مرور کردن اتفاقاتی که در برنامۀ آن روز افتاد میگوید: فکر کنم بِتی یکم قبلتر که زنگ زد یهذره ناراحت بود. اوهوم. و تونست اینو بهمون بگه.» مینشیند.
دیدی عجب کار خوبی تونست بهجای ناراحتیش انجام بده؟»
شروع به شعر خواندن میکند: اگه خیلی خیلی ناراحت بودم و تمام کاری که میکردم لبخند زدن بود چی میشد؟ برام جای سؤاله بعد از یه مدتی چی از ناراحتیم حاصل میشد؟ اگه خیلی خیلی عصبی بودم و فقط یه جا مینشستم چی میشد؟ و دیگه هرگز بهش فکر نمیکردم چی؟
از خشمم چی حاصل میشد؟ اگه من اونا رو بیرون نمیدادم، کجا میرفتن؟ چیکار میکردن؟ شاید میافتادم. شاید مریض میشدم یا شک میکردم.
ولی اگه حقیقت رو میدونستم و احساساتم رو بیان میکردم چی؟ فکر کنم خیلی چیزای واقعی درمورد آزادی» یاد میگرفتم.
دارم یاد میگیرم که وقتی ناراحتم آهنگ غمگین بخونم. دارم یاد میگیرم که وقتی خیلی خشمگینم بگم که عصبیام. دارم یاد میگیرم فریاد بزنم. دارم یاد میگیرم که بریزمش بیرون. دارم شناختِ حقیقت رو یاد میگیرم. دارم بیانِ حقیقت رو یاد میگیرم.
کشفِ حقیقت منو آزاد میکنه.».
در حین درآوردن سویشرتش به حرف زدن با دوربین ادامه میدهد: داری یاد میگیری وقتی ناراحتی آهنگ غمگین بخونی؟ داری یاد میگیری که بگی عصبی هستی؟ خب این یه راهِ آزادتر و آزادتر شدنه. تو داری کشف میکنی که حقیقت آزادت میکنه.
من و تو کارهای بیشتری با هم میکنیم، میدونی کِی؟»
شروع به خواندن شعر پایانی میکند: فردا، فردا . »
کفشهایش را میپوشد. کتش را تنش میکند. شعر در چارچوبِ دَر تمام میشود. میگوید: تو یه روز فوقالعاده برای من ساختی. خودت میدونی چطوری. با فقط خودت» بودن. من تو رو دقیقاً همونطور که هستی دوست دارم. فردا میبینمت. خداحافظ!!»
لبخندن دست تکان میدهد و از در خارج میشود.
من بیش از پنجاه قسمت از برنامههایش را قبل از خواب یا بعد از بیداری دیدهام و حالا که اینها را مینویسم، کلی چیزها از او یاد گرفتم؛ خیلیهایشان البته هنوز در شرفِ یادگیری است.
چون با یکبارِ شنیدنِ It's you I like که به باارزشیِ خودتان پی نمیبرید، درست است؟ اصولاً مسیر پذیرش از انکار میگذرد. پس باید هر روز این را به خودتان بگویید تا از پردۀ گوشتان عبور کند و واقعاً در جانتان حک شود.
برای همین هربار که آقای راجرز در چشمهایم نگاه میکند و میگوید:
You've made this day a special day. You know how? by just being yourself
دوست دارم که باور نکنم.
دوست دارم که باور نکنم مرا همانطور که هستم دوست دارد. همانطور که غلطهای زیادی کردهام. همانطور که اعتیادهایی دارم که نمیتوانم به بقیه بگویم و اگر هم گفتم پشیمانم. همانطور که در فکرِ بهتر شدنم و همانطور که درجا میزنم. دوست دارم انکار کنم مرا همانطور که از خودم متنفرم و همانطور که عاشقِ خودم هستم، دوست دارد.
فکر میکنم اگر بتوانیم در تلویزیون عمومی فقط این مسأله را روشن کنیم که احساسات قابلِ بیان و قابل کنترل کردناند، خدمتِ مهمی به سلامت روحی کردهایم».
فرد راجرز در جلسۀ سنا برای بودجۀ PBS
تولدش مبارک!
عنوان: نامِ مقالهای نوشته شده توسط تام جوناد که فیلم روزی زیبا در محله هم با الهام از همین مقاله ساخته شده است.
درمورد ترجمه: در حد توان بود!
مستند زندگینامهای آقای راجرز: 2008|Won't you be my neighbor
باران. باد. درخت. گنجشک. گنجشک؟ ترقه. صدا. دعوا. خانه. الگو. الگو. الگو. الگو. ذهن. هنر. حال. هنر. هنر. هنر. درس. دوست. شیشه. چای. آبی. خالی. محبت. نخواستن. نخواستن. نخواستن. نوشته. فیلم. صدا. حرکت. خسته. خیال. سیاه. سفید. رنگی. لباس. آبی. آسمان. رعد. برق. وبلاگ. کلمه. الگو. الگو. الگو. الگو. ایده. تلاش. نظر. خیال. تلاش. وَهم. تلاش. تلاش. تلاش.
من عاشق فیلمهای زندگینامهای هستم. خیلیهایشان تابحال با روح و روانم بازی کردهاند. این فیلمها واقعیت را به شکلی هنری روایت میکنند. گاهی هنری بودنشان به اغراق کشیده میشود ولی برای من خیلی مسألهای نیست. بههرحال اینکه بهجای مستند، فیلم میبینم، اندکی توجیهش میکند.
نقطۀ مشترک فیلمهای زندگینامهای برای من همیشه همین بود که گفتم: وقتی تمام میشدند و فردِ واقعیِ پشتِ اغراقهای کم یا زیاد را میجستم، شخصیتی خاکستریتری پیدا میشد.
گاهی این خاکستری بودن در قیافۀشان بود. بازیگرها خوشقیافهتر و جذابتر از خودِ واقعی نشانداده میشدند. در همان نگاهِ اول خوب» بودنشان را به رخ میکشیدند. مثلاً این را بعد از فیلم فورد دربرابرِ فِراری خوب حس کردم. چهرۀ کریستین بِل از همان اول بهت میگفت که کارش درست است. کافی بود منتظر بمانم که قهرمان، فیلم را به دست بگیرد و من هم حظ کنم.
گاهی هم واقعاً شخصیتِ خاکستریتری داشتند. شاید کلی کارِ فوقالعاده برای انسانهای کرۀ زمین انجام داده بودند ولی در زندگی شخصیشان که کنکاش میکردی، ترجیح میدادی ازشان کمتر بدانی و به خودت بگویی به من چه؟».
A beautiful day in the neighborhood
بعد از دیدن فیلمِ یک روز زیبا در محله -که باید اعتراف کنم بارِ اول دستِ کم گرفتمش-، عبارت فرد راجرز را در اینترنت جستوجو کردم. منتظر بودم که ببینم اینبار تام هنکس بهجایِ کدام چهره بازی کرده است. حدس میزدم تام هنکس جذابتر از خودِ آن آدم است. اینطور نبود. آقای راجرزِ واقعی در همان نگاهِ اول دوستداشتنیتر از نسخۀ فیلم بود. نگاهِ خیلی عمیقی داشت. وقتی خودش را دیدم متوجه شدم چطور توانست آن رومهنگارِ داخل فیلم را تحتتأثیر قرار دهد.
فرد مکفیلی راجرز یک آموزگار و مجری تلویزیونی کودکان بود. او سه دهه از کودکان آمریکایی را با برنامۀ محلۀ آقای راجرز» همراه کرد. (2001-1968)
به گفتۀ خودش،وقتی از دانشگاه برگشت خانه برای اولین بار با ابزاری به نامِ تلویزیون» مواجه شد. نخستین برخورد او با تلویزیون تجربۀ خیلی خوبی نبود. دیدنِ کسانی که برای خندیدن کیک به سروصورت همدیگر میمالیدند، باعث شد که پایش به تلویزیون باز شود:
من به این دلیل وارد تلویزیون شدم که خیلی از آن متنفر بودم. فکر کردم راهی وجود دارد که بتوان از این ابزار فوقالعاده برای پرورش کسانی که میبینند و میشنوند استفاده کرد».
فرد راجرز در مصاحبه با CNN
اولین عکسی که در اینترنت از آقای راجرز دیدم.
چندین سال بعد با ورود به برنامههایی برای کودکان و نهایتاً راهاندازی برنامۀ خودش، شروع کرد به کار کردن با یک روانشناسِ کودکان، خانم مارگارت بیل مکفارلند. تنهاییِ فرد در دوران کودکی (تا یازده سالگی که خواهری را به سرپرستی گرفتند) و مشکلاتی که شخصاً در آن دوران تجربه کرده بود در ترکیب با آموزههای خانم بیل، پایههای برنامۀ مشهور او بودند. موضوعات این برنامۀ تقریباً سیساله، از کوچکترین دغدغههای کودکان شروع میشد. به گفتۀ خود او:
نیازی نداریم به کسی توسری بزنیم تا در صحنه درام ایجاد کنیم. ما با مواردی مثل کوتاه کردن مو یا احساساتی درمورد خواهر و برادر و نوعی از خشم که در موقعیتهای سادۀ خانوادگی پیش میآید سروکار داریم».
فرد راجرز در جلسۀ سنا برای بودجۀ PBS
البته در کنارِ تمام این درامهای کودکی، مواقعی هم وجود داشت که دغدغۀ کودک برای افراد بالغ هم یک دغدغۀ بزرگ و سخت بود. مواردی که به زبان آوردن و توضیح دادنش حتی برای پدرومادر هم سخت است. چیزهایی از قبیل طلاق، مرگ و حتی ترور جانافکندی، رئیسجمهور آمریکا. برنامۀ محلۀ آقای راجرز همۀ اینها را پوشش داد. دلیلش همانطور که خودِ راجرز گفته بود، اهمیت» بالایی که بچهها برایش داشتند. او همچنین با تهیۀ برنامههایی که مخصوص خانوادهها بود، به تعاملِ بهترِ فرزند و پدرومادر کمک کرد.
دوست دارم بخشی از یکی از قسمتهای محلۀ آقای راجرز را برایتان توصیف کنم. فصل چهارم، شمارۀ 1148:
دقایق آخرِ برنامه است. آقای راجرز شروع به نواختن پیانو میکند. وسط آرام نواختن، یکهو یک نُتِ عجیب میزد. بار بعدی به دوربین نگاه میکند و میگوید: فکر کنم اگه به دستهام نگاه نکنید، یکم بیشتر متحیرکننده میشه». دوربین جلوتر میرود و دستهایش را نمیبینیم. دوباره آرام، آرام، آرام و یکهو یک نت عجیب.
میگوید: بعضی وقتا چیزهایی که یه ذره متحیرکننده هستن، بامزهن». از پشت پیانو بلند میشود. فکر کنم بهتره بریم به ماهیها غذا بدیم». بعد سلام کردن به ماهیها، به آنها غذا میدهد. آقای راجرز با مرور کردن اتفاقاتی که در برنامۀ آن روز افتاد میگوید: فکر کنم بِتی یکم قبلتر که زنگ زد یهذره ناراحت بود. اوهوم. و تونست اینو بهمون بگه.» مینشیند.
دیدی عجب کار خوبی تونست بهجای ناراحتیش انجام بده؟»
شروع به شعر خواندن میکند: اگه خیلی خیلی ناراحت بودم و تمام کاری که میکردم لبخند زدن بود چی میشد؟ برام جای سؤاله بعد از یه مدتی چی از ناراحتیم حاصل میشد؟ اگه خیلی خیلی عصبی بودم و فقط یه جا مینشستم چی میشد؟ و دیگه هرگز بهش فکر نمیکردم چی؟
از خشمم چی حاصل میشد؟ اگه من اونا رو بیرون نمیدادم، کجا میرفتن؟ چیکار میکردن؟ شاید میافتادم. شاید مریض میشدم یا شک میکردم.
ولی اگه حقیقت رو میدونستم و احساساتم رو بیان میکردم چی؟ فکر کنم خیلی چیزای واقعی درمورد آزادی» یاد میگرفتم.
دارم یاد میگیرم که وقتی ناراحتم آهنگ غمگین بخونم. دارم یاد میگیرم که وقتی خیلی خشمگینم بگم که عصبیام. دارم یاد میگیرم فریاد بزنم. دارم یاد میگیرم که بریزمش بیرون. دارم شناختِ حقیقت رو یاد میگیرم. دارم بیانِ حقیقت رو یاد میگیرم.
کشفِ حقیقت منو آزاد میکنه.».
در حین درآوردن سویشرتش به حرف زدن با دوربین ادامه میدهد: داری یاد میگیری وقتی ناراحتی آهنگ غمگین بخونی؟ داری یاد میگیری که بگی عصبی هستی؟ خب این یه راهِ آزادتر و آزادتر شدنه. تو داری کشف میکنی که حقیقت آزادت میکنه.
من و تو کارهای بیشتری با هم میکنیم، میدونی کِی؟»
شروع به خواندن شعر پایانی میکند: فردا، فردا . »
کفشهایش را میپوشد. کتش را تنش میکند. شعر در چارچوبِ دَر تمام میشود. میگوید: تو یه روز فوقالعاده برای من ساختی. خودت میدونی چطوری. با فقط خودت» بودن. من تو رو دقیقاً همونطور که هستی دوست دارم. فردا میبینمت. خداحافظ!!»
لبخندن دست تکان میدهد و از در خارج میشود.
من بیش از پنجاه قسمت از برنامههایش را قبل از خواب یا بعد از بیداری دیدهام و حالا که اینها را مینویسم، کلی چیزها از او یاد گرفتم؛ خیلیهایشان البته هنوز در شرفِ یادگیری است.
چون با یکبارِ شنیدنِ It's you I like که به باارزشیِ خودتان پی نمیبرید، درست است؟ اصولاً مسیر پذیرش از انکار میگذرد. پس باید هر روز این را به خودتان بگویید تا از پردۀ گوشتان عبور کند و واقعاً در جانتان حک شود.
برای همین هربار که آقای راجرز در چشمهایم نگاه میکند و میگوید:
You've made this day a special day. You know how? by just being yourself
دوست دارم که باور نکنم.
دوست دارم که باور نکنم مرا همانطور که هستم دوست دارد. همانطور که غلطهای زیادی کردهام. همانطور که اعتیادهایی دارم که نمیتوانم به بقیه بگویم و اگر هم گفتم پشیمانم. همانطور که در فکرِ بهتر شدنم و همانطور که درجا میزنم. دوست دارم انکار کنم مرا همانطور که از خودم متنفرم و همانطور که عاشقِ خودم هستم، دوست دارد.
فکر میکنم اگر بتوانیم در تلویزیون عمومی فقط این مسأله را روشن کنیم که احساسات قابلِ بیان و قابل کنترل کردناند، خدمتِ مهمی به سلامت روحی کردهایم».
فرد راجرز در جلسۀ سنا برای بودجۀ PBS
تولدش مبارک!
عنوان: نامِ مقالهای نوشته شده توسط تام جوناد که فیلم روزی زیبا در محله هم با الهام از همین مقاله ساخته شده است.
درمورد ترجمه: در حد توان بود!
مستند زندگینامه آقای راجرز: 2018|Won't you be my neighbor
برای تولدم مینویسم.
که دیروز بود.
اکنون من هجده سال و یک روز دارم. در این لحظه از زندگی، همهچیز دشوار بنظر میرسد. نمیدانم در زندگی باید تمرکزم را بر چه بگذارم. بر ارتباط با آدمها یا کشف پاسخهای عمیق یا کمک کردن در لحظه و یا کمک کردن برای نسلِ جدید . و مطمئناً همۀ ما میدانیم که زندگی ترکیبی از اینهاست بلی. اما با اینحال ما خواسته و ناخواسته تصمیم میگیریم که به یکی از این حوزهها بیشتر بچسبیم و خودمان را در آن وجه از زندگی غوطهور کنیم. من کدام وجه را انتخاب خواهم کرد؟
درست جواب اینها را نمیدانم و مسیرِ جوانیام هم باید در راستای درک همینها باشد. زیبایی زندگی به شخصیسازی این برداشتهاست. همانطور که گرههای زندگی هم همین برداشتهای شخصی است. برداشتهایی که غالباً اجازۀ گفتوگوی دو طرفۀ سادهای را از من و تو میگیرد. تا بیاییم منطقِ مشترکی برای رابطهمان تعریف کنیم، زمان میگذرد و لحظههای دلانگیزِ با هم بودنمان را به دست فراموشی میسپارد. از سویی، بدون منطق مشترک هم، رابطۀ دوستی من و تو جز گل لگد کردن یا انبارهای از سوءتفاهمها و گیجبازیها نمیتواند باشد.
اینها را باید با عقل تعیین کرد یا با قلب؟ باید به دنیای روانشناسی پناه برد و به مغزِ بزرگسالان نشانه رفت؟ یا بایستی زندگی را صرف کودکانی کرد که با پرورشِ قلبشان میتوان بیشتر به آدم بهتر» ساختن نزدیک شد؟
هنوز مشخص نیست که در زندگیام چه کنم و تمرکزم را کجا بگذارم و اصلاً جایی تمرکز کنم یا نه.
فعلاً یک چیز برایم مشخص است: اگر بخواهم روی کسی، چه کودک و چه بزرگسال، انرژی بگذارم؛ اول باید از خودم رها شده باشم. باید خشمم را تخلیه کرده باشم. باید برای خودم وقت گذاشته باشم. باید زخمهای خانوادگی، نوجوانی و دوستانه را باز کنم، ببوسم و دوباره مرهم بگذارم.
دوباره یعنی در طول یک زندگی. گمانم باید دردهایم را زندگی کنم.
امروز، در هجدهسال و یک روزگی، دوست دارم اعلام کنم که یک الگو دارم. این الگو را از دی ماه پیدا کردم. تولدش را در وبلاگم تبریک گفتم و به طور معنوی به او نزدیکتر شدم. امیدبخشترین چیز درمورد قهرمان یا الگوی زندگیام این است که مثل او بودن شدنی» است. احساسات را بیان و کنترل کردن، شدنی است. خودت بودن و دیگران را با خودت بودن همراه کردن شدنی است. آقای راجرز خیلی تأکید داشت که بگوید این دیگران» نیازی نیست که هزاران نفر باشند. وقتی مجریان مختلف از او میپرسیدند که درمورد میلیونها کودک و بزرگسالی که از او تأثیرپذیرفتند، چه حسی دارد، گفت مهم نیست که چند نفر. چون:
We're able to be one to one
You and I
with each other
at the moment
آدمهای بزرگی شایستگی الگو بودن من و تو را دارند. کتابهای زیادی هست که میتوان از آنها قهرمانهایی برای زندگی ساخت؛ ولی من میتوانم بگویم گمگشتۀ قلب خودم را در آقای راجرز پیدا کردم.
فقط دو واژه: عمیق و ساده. عمیق و ساده. عمیق و ساده.
بار اولی که این را شنیدم، تحتتأثیر بودم. ولی فقط تحتتأثیر بودم، نه چیزی بیشتر. در دلم تأیید کردم. شاید همان کاری که تو هم بکنی. اما زمانهای دیگری بود که ذره ذرۀ وجودم این جمله را چشید».
این در موقعیتهایی بود که پیوسته مرا در زندگی آزار میدادند/میدهند. موقعیتهای ریز ولی عمیق:
کسی در وبلاگش از عشق یا یک احساس عمیق یا یک سپاسگزاری جانانه یا یک همچین چیزی مینوشت. درست نمیتوانم توضیح بدهم. یکجور چیزی مثل پستهای دامنگلدار* یا وقتی که دو نفر از سرِ محبت هی عزیزم، عزیزم» رد و بدل میکنند؛ در تلگرام، در وبلاگ، در واقعیت.
شاید نتوانم روشن برایت توضیح دهم ولی مطمئنم کسانی از میان خوانندههایم، احساسی مشابه داشتهاند. وقتی که یک متن یا یک حرف خیلی محبتآمیز ولی بهظاهر ساده میشنوی و دلم میخواهی بالا بیاوری. یک محبت کوچک میبینی و میگویی اینکه واقعی نیست»، اینکه همهش اداست».
درست نمیشود اسمی رویش گذاشت. بهطور ناخودآگاه ابراز احساسات مردم، شاید فقط به جز خانوادۀ خودم را در هالۀ غیرواقعیها» قرار میدادم. کسی از تلویزیون برای تمامِ بیماران دعا میکرد و حرفش خیلی واقعی بنظر نمیرسید. کسی ابراز محبت میکرد و خیلی واقعی نبود.
چقدر سخت است نوشتن اینها.
آقای راجرز نمادِ کسی است که واقعاً دوست داشت». واقعاً. کسی که چندین هزار برنامۀ سی دقیقهای ضبط کرده و من با تماشای هرکدام از آنها و گوش دادن به حرفهایش میتوانم به صداقتِ احساساتش پی ببرم. اگر آقای راجرز راست میگفته، اگر واقعاً میشود مهربان» بود و از صمیم قلب کسی را دوست داشت. اگر واقعاً میشود عشق ورزید»، مطمئناً او تنها کسی نیست که میتواند این را بکند، ها؟
لابد آن نوشتههایی که سپهرداد از وبلاگ 25 نوامبر منتشر کرده بود هم میتواند واقعی باشد. همانها که پاییز را توصیف میکرد. متأسفانه گشتم ولی پیدایش نکردم. یک جور حس خالصی بود از توصیف پاییز و همان حالوهوا. اصلاً آن را که خواندم گفتم خیلیها همینجوری مینویسند در وبلاگ. چرا آدم باید وبلاگِ یک کسی که اینجوری مینویسند را دوست داشته باشد؟
هر وبلاگی که باز کنی دارد از خودش مینویسند. عین من. یا از پاییز مینویسند یا از بهار. چرا باید توصیفات یکی را خیلی دوست داشته باشی؟ لابد یک چیزی آن وسط بود که انکار میکردم. یک جریان احساسی که در کلمات هر شخص جاری است و متعلق به خود خود اوست.
البته من هنوز هم کاملاً تغییر نکردهام. هنوز هم واقعی بودن احساسات و پذیرشِ این واقعیت برایم فرآیندِ شگفتآوریست. واقعاً کسی امروز تو را دوست دارد؟ یا تو من را دوست داری؟ یا واقعاً برای کسی عزیز» هستی؟
آقای راجرز همانکه از دلش بر میآمد را میگفت. میگفت تو آدمی هستی که میتوان به آسانی دوست داشت. راست میگفت. هستم. هستی. بود.
چقدر مقدمهچینی برای بیان احساسات مرا از خود احساسات دور کرد. چقدر واقعیسنجی» احساسات مرا آزار داد. چقدر همۀ احساسات را دوست نداشتم. چقدر بدم میآمد از دختر بچهای که پدرش شهید شده بود و او در تلویزیون از پدرش حرف میزد. دلم میخواست شبکه را عوض کنم. دلم میخواست سریع جای دیگری را ببینم. دلم نمیخواست با احساساتِ عمیق مواجه شوم.
میترسم غرق شوم و کسی کمکم نکند.
آقای راجرز خیلی کمکم کرد و این تازه اولِ آشنایی ماست.
*دامنگلدار عزیز، پستهای تو آنقدر سرشار از احساساتِ عمیقاند که از آنها فراری بودم و گهگاهی هستم. فکر کنم خیلی جرأت کردم که دنبالت کردم و تو را خواندم.
برای یکی از وبلاگنویسها یک نوشته از وبلاگ قبلیام را پیوند زدم در نظرات. همین موجب شد چند دقیقه در نوشتههای قدیمی آن وبلاگم بگردم. خودِ نوشتهها را تا حدی میشد تحمل کرد ولی امان از لحن من در جواب دادن به نظرات! عجب بچۀ مزخرفی بودم! البته آن موقعها واقعاً متوجه نبودم» که امکان دارد لحنم چندسال دیگر از نظر خودم غیرمؤدبانه یا نامهربانانه باشد.
دوست دارم از همۀ مخاطبان آن روزها عذرخواهی کنم. جوابهایی که به نظرات داده بودم را که خواندم، یکجور خاصی خجالت کشیدم :))
و البته ممنونم که مرا در سنِ اوجِ بلوغ تحمل کردید. حتی اگر حالا مثل گذشته در ارتباط نباشیم.
ممنونم از پریسا، لافکادیو، محمدعلی، یکآشنا، علی، حبهانگور، مصطفی، خودمانینویس:)، سیدمهدی، ف.شین، طاها مهاجر، میماجیل، همدم ماه، آقاگل، دردانه و کسانی که دیگر نمینویسند مثل علیِ موزماهی و همینطور افرادِ بدون آدرس مثل محمد.
و مطمئناً هر کسی که درحال حاضر یادم نیست ولی طعم خامی گسِ نوجوانی مرا چشیده!
حالا دیگر واردِ برهۀ میانِ جوانی و نوجوانی (فرار از نوجوانی در عین نپذیرفتن جوانی!) شدهام. باید ببینیم چه بلایی سر مخاطبهای اینروزها قرار است بیاورم :))
پ.ن: آیا حس میکنید وبلاگم شبیه فیلم هندی شده؟! اصلاً ایرادی ندارد. خودم هم موافقم :)) از این فیلم هندیها که با وجود صحنههای احساسی تا آخرش را نگاه میکنم!
پ.ن2: اولین بلایی که قرار است سرتان بیاورم این است که هی پستهایم را ویرایش کنم :(
امروز داشتم به شوخی به یکی از دوستانم که قرار است دبیر بشود، میگفتم از هر دبیر چه چیزی بیاموزد. مثلاً از دبیر ریاضی، مهربانیاش را؛ از زبان، شوخطبعی؛ از جامعهشناسی، سختگیری و اینکه هیچوقت آزمونش را لغو نمیکند. آخر سر رسیدم به دبیری که دربارهاش گفتم مثلِ این دبیر نبودن» را یاد بگیر!
برای خودم هم ناراحتکننده بود ولی بعضیها یکطورند که فقط یاد میگیری شبیهشان نباشی!
خیلیها از تصمیم گرفتن میترسند و از همان نوجوانی از بزرگسالی بدشان میآید. من اینطور نبودم بلکه حتی منتظر بودم بزرگ شوم و یکی از شواهد آنها هم نام این وبلاگ است. بزرگتر شدن را به مثابه تصمیمهای بهتر، ساختن مسیر زندگی و ادامه دادن آن مسیر تا رسیدن به اهداف و آرزوهایم میدیدم. امشب ولی بیشتر از هر کسی از بزرگ شدن در هراسم. صداهایی در اعماق ذهنم مرا به سوی انجام کارهایی هُل میدهند که اگر بلند بلند فکر کنم، ضررهایی در آن کارها برایم آشکار میشوند. میدانم. احتمال اینکه شکست بخورم، در کار جدیدم بیمسئولیت یا ناکافی قلمداد شوم، برنامه مهاجرتم بهم بخورد و فرصت ارشد را به اشتباه رها کرده باشم وجود دارد ولی من نمیشنوم. آن زمزمهها خیلی دور است؛ انگار متعلق به دختری از سلسله دیلمیان است که اضطرابهایش در روح من حلول یافته است. مالِ من نیست. صداها میآیند و میروند و من میگذارم اجدادم با من در ارتباط باشند ولی دلم نمیخواهد به آنها گوش دهم: 《خودت هم میدانی که قرار است پشیمان شوی! پس چرا اعتراف نمیکنی؟》من چیزی نمیدانم. این را همه شما میدانید که به عالم بالا دسترسی دارید و خبرهای آینده و گذشته به گوشتان میخورد. من فاطمهی سال ۱۴۰۲ خورشیدیام، تصمیمم را گرفتهام، اعصابم خرد است و صدایی نمیشنوم.
درباره این سایت