الآن یک هفته‌ای می‌شه که از اون جدیت خاص درس خوندن دراومدم. درسامو هنوزم می‌خونم ولی یه جدیتی که قبلاً داشتم، الآن کمرنگ شده. این حالاتم برام جالبه. مثل نزدیک شدن به خودته. شناختِ خودِ متناقضت.

یه چیزی که همیشه برام جای سوال بوده که آیا واقعاً هست یا نه، خودِ شهود»ه. یعنی واقعاً می‌شه یه درک قلبی از چیزی داشته باشیم؟ این سؤالی بود که می‌پرسیدم. افکار قدیمی‌مو یادم نمیاد ولی اون موقع ها منتظر یه راه در رو بودم که بگم شهود توهمه یا وجود نداره یا بی‌اعتباره. الآن هم با اینکه نظرمو دقیق درمورد توهم یا معتبر بودن و نبودنش نمی‌دونم، وجود داشتنش رو می‌تونم تأیید کنم. نه اینکه با این شهود به شناخت متعالی در حد خدا و عالم ماورا و این‌ها برسم. در همین حد که یه درکی/حسی/.؟ فرای چیزهایی که می‌بینم و حس ‌می‌کنم رو استنباط کنم.

با اینکه چیزِ ساده‌ای بنظر می‌رسه و با اینکه همه لااقل یکبار هم که شده این شهود شخصی رو درک می‌کنن و کلاً چیز بدیهیه، هنوز برام عجیبه. این حجم از پیچیدگی ذهن! و این حجم از وسعت فکر! یه موقع‌هایی ترسناک می‌شه. موقع‌هایی که می‌بینم خیلی زیادی پیچیده‌ست: نمی‌تونم توضیح بدم»

خیلی بچه که بودم، سؤال اصلی اصلیم که تا یه زمان طولانی واقعاً تو ذهنم بود، این بود که وقتی می‌میریم، ذهن‌مون دقیقاً چی می‌شه؟ فکرمون منظورم بود. مثلاٌ فرض کن بمیری، دیگه چشمات چی رو می‌بینن؟ دیگه وقتی به یه چیزی فکر می‌کنی، کجایی؟ دیگه فکر نمی‌کنی؟ اگه فکر نکنی و یهو تموم بشی که

اینجا گیر می‌کردم. نمی‌شد یهو تموم بشی و فکر نکنی و نباشی. اون موقع درکش خیلی سخت بود. الآن آسون شد. الآن درک اینکه جسمت فاسد بشه و واقعاً نباشی» ملموس‌تر شده. الآن افکارت هم مرکز جهان نیست که فکر کنی اگه نباشی یه چیزی کم می‌شه. الآن فهمیدی اینقدر همه‌چیز پیچیده‌ست که تقریباً همه با اون شهودی که از خود ثابتشون دارن، فکر می‌کنن مرکز جهانن. واسه همینه که فکرِ مرگِ اینقدر ترسناکه. یه روزی رو تصور کنی که خودت نباشی. حست نباشه. فکرت نباشه. شهودت نباشه. همه‌ی چیزای خاص مربوط به تو که نمی‌تونستی توضیح بدی نباشه. فکر کردن بهش مثل بازی کردنه

من وقتی مسواک می‌زنم خوابم می‌پره واسه همین باید با این فکرا بازی کنم. از فکرای بچگیم خوشم میاد. از یه چیزِ بچگیم ناراحتم. اینکه زیاد یادم نیست چی به چی بود. آدمای مختلف کلی خاطره دارن از بچگیشون. احساس می‌کنم بچگی من تو دهنم تیکه تیکه ثبت شده. بچگیم بد نبود. معمولی بود. اما خاطراتم نصفه نیمه ست. کل زندگیم همینجوریه. تا وقتی خودمو درک نکرده بودم، خاطرات بیش از حد گنگ ثبت می‌شد. وقتایی که یه جور خاصی به خودم نزدیک می‌شدم تو ذهنم ثبت می‌شد. اون موقع‌ها یا هیجان‌زده بودم از یه کشف، یا عصبانی یا ناراحت و شاید هم متوهم بودم. روزی که داداشم اولین کتاب رو واسم خرید رو یادمه. یا روزی که گربه‌ها رو رام» کردم! یا مثلاً فکر می‌کردم وقتی پنجره رو وا کنم و باد بوزه، می‌تونم کنترلشون کنم. وقتایی که ذهنمو لمس می‌کردم، خاطرات پایدار درست می‌شد. چیزایی که الآنم نمی‌دونم چرا یادمه. ولی یادمه. عوضش ناراحتم که اون همه سال رو یادم رفته. نمی‌دونم تو بچگیم و بین فواصل همین دو سه تا اتفاقی که بهتون گفتم درست چیکار می‌کردم، چطور بودم.

 

+ درباره‌ی منم رو آپدیت کردم. چه حس خوبی داره.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها