یهمدت آدم به این فکر دخیل میبندد که اگر حرفی ندارد، بخاطر تمام حرفهای ناگفتهی درونش است. حالا در بعضی شرایط این صدق میکند اما الآن اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم، حرفی ندارم چون واقعاً هیچ چیز در ذهنم ندارم. احساس میکنم یک جو ارزش در زندگیام جریان ندارد یا حتی نمیتوانم تحلیل های جالبی از اطرافم ارائه دهم و همانطور که دوست دارم بیان کنم. درواقع نمیتوانم بنویسم چون چیزی برای نوشتن در ذهنم پرورانده نمیشود و باید به حال این اوضاع بیارزش یک فکر اساسی کرد.
در ضمن مشکل خوابم هم حل شد. همان راهحل قدیمی: خستگی کشیدن تا شب و بعد تخت خوابیدن.
درباره این سایت