آدم مذهبی‌ای نیستم ولی همیشه نسبت به سر به مُهر» و لیلا حاتمیِ این فیلم حس خاصی داشتم. امروز موقع ناهار دیدم که شروع شد و دوباره با پدرم نشستم پای این فیلم. دیدن همچین فیلمی با پدرم که می‌دونم ته دلش آرزویِ نمازخون شدن من رو داره، خیلی آسون نیست. مخصوصاً که وقتی فکر می‌کنم امکان نداره به آرزوش برسه و قراره با همچین خواسته‌ای من بمونه، ناراحتم هم می‌کنه. اون حسِ خاصی که البته درمورد فیلم وجود داره، ربطی به موضوع نماز نداره. اون حسم بیشتر معطوف شخصیتِ صباست. شخصیتی که خیلی گیجه و این تنهایی و سرگردونی زندگی رو تو وبلاگش ثبت می‌کنه. حس استقلالش در عین ضعیف بودن. تلاشش برای همخونه پیدا کردن و جدا موندن از خانواده. تو زندگی روزمره مثل صبا سرگردون نیستم ولی به چیزای عمیق که می‌رسه درست همون‌طور می‌شه تهِ دلم. به آینده فکر می‌کنم و چیزایی که تو سرمه و می‌دونم کلی بخت و اقبال باید باهام یار باشه که بتونم لااقل شصت درصدش که شده برسم. حداقل‌هام چیزای بزرگی نیست اما به هرحال بزرگی و کوچیکی و مهم و بی‌اهمیت بودن امور نسبی‌ان و برای هرکسی متناسب با موانع شخصیش بالا پایین می‌شن. خیلی وقتا فکر می‌کنم اگه به همون تصور ساده‌ای که از خودِ آینده‌ام دارم نرسم، چی؟ همون تصوری که بعد از این همه بالاوپایین هورمونی و هیجانیِ دوره‌ی بلوغ و این حجم از آرمان‌گرایی که داره خفه‌م می‌کنه، ذره ذره کنار هم گذاشتمش و به خودم نشون دادم و گفتم تو اینو می‌خوای. تو یه زندگی تو همین مایه‌ها می‌خوای. حداقلم رو به خودم فهموندم. برای حداکثر رویا زیاد هست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها