من معتقدترینِ آدم دنیا نبوده‌ام. بی‌اعتقادترین‌شان هم. به چیزهای خیلی زیادی اعتقاد دارم ولی عقاید مذهبی ندارم. مذهبی نبودنم هشدار بزرگی برای دوستِ مذهبی داشتن نشد. خودم نمی‌خواستم که بشود. اصلاً دوستانِ اصلی من در مدرسه آدم‌های مذهبی هستند. یکی‌شان در حضور دبیران مرد هم چادر می‌گذارد (میم). ولی او فکرش هم نمی‌رسد که خدا در دسته‌بندیِ نمی‌دانم»های زندگی‌ام قرار دارد.

شاید کسی با خواندن این بگوید که کارِ شاقّی نکرده‌ام یا اینکه وظیفۀ اخلاقی‌ام است که آدم‌ها را ورای تفاوت‌هایشان ببینم. خودم هم همین فکر را می‌کردم. هنوزم می‌کنم. هنوز هم شانسِ دوست شدن با یک آدمِ مذهبی را بخاطر افکارش از دست نمی‌دهم. اگر آدمِ خوبی باشد. مهربان باشد. خوش‌اخلاق باشد. چه‌میدانم. یک‌جورهایی آدم باشد و بسازد. آن‌هایی که در کلاسمان مذهبی نیستند، به‌اندازۀ من هم لامذهب نیستند. ولی بدرد دوستی نمی‌خورند. بدردِ یک دست مافیا بازی کرد در حیاط مدرسه چرا ولی به درد دوستی نه. میم هم بدرد دوستی نمی‌خورد. با اینکه با او بیشتر خودِ احساساتی‌ام هستم و احساس می‌کنم که قضاوتم نمی‌کند، بدرد دوستی عمیق نمی‌خورد. نه اینکه او بدردنخور باشد؛ ما هر دو به درد هم نمی‌خوریم. دلیلش را طیِ زمان فهمیدم. هر عقیده‌ای را پیشِ او باز نمی‌کنم. نمی‌توانم بگویم در مورد نظام چه فکری می‌کنم یا درمورد دین یا درمورد پیامبر یا درمورد هرچیزی که خیلی برایش مهم است. او هم خیلی پاچه‌ام را نمی‌گیرد. خودم این را احساس می‌کنم که تصمیم گرفته در من کنکاش نکند. سالِ قبل در حیاط منتظر یک اتفاقی بودیم؛ حل شدن یک مشکل بین‌کلاسی. او عادت زیادی به صلوات کردن دارد، دوست دارد به هر بهانه‌ای صلوات بدهد. گاه‌گاهی این تمایلش را بلند هم ابراز می‌کند. گفت برای خوب شدنِ این مسأله همه‌مان یک صلوات بفرستیم. نفرستادم. کمی اصرار کرد ولی با شوخی و خنده رد کردم. بحث این نیست که کارِ سختی است. بحث این است که فاطمۀ صلوات‌فرست، من نیستم. می‌خواستم خودم باشم. آن موقع‌ها بیشتر همکلاسی بودیم تا دوست. بعد از شروع کنکور، به واسطۀ درس و صحبت کردن درمورد دغدغه‌ها و نگرانی‌ها نزدیک‌تر شدیم. احساس کردم خیلی درمورد عقایدم به من نزدیک نشد و این برای خودم هم خوشحال‌کننده بود. چون یک‌جورهایی می‌ترسم که بارِ ذهنی‌اش بشوم در این هیری ویری. خیلی وقت است که در مدرسه از عقایدم آنقدرها حرف نمی‌زنم. یا هر فکرِ غیردرسی‌ای. کلاً دیگر فکر می‌کنم مدرسه جای گفتنِ این‌ها نیست. برای من که بخواهم تازه سالِ آخر خودم را ابراز کنم، بدرد نمی‌خورد. فقط یکی از بچه‌های کلاس عقاید مرا می‌داند. نمی‌دانم یادش هست یا نه، درمورد همین مسائل با هم حرف می‌زدیم. چندسال پیش. او الآن جزو یک گروه سه‌نفره‌است و سه سال می‌شود که با این گروه خو گرفته و خیلی صمیمی شده. می‌دانم که او هم لامذهب است. چندوقت پیش یکی از همین گروهشان در یک بحث درون کلاسی به کسِ دیگری گفت: شاید من نماز نخوانم اما خدا را که قبول دارم فلانی. آن‌هایی که قبول ندارند مرض از خودشان است». و من یک لحظه فکر کردم چقدر سخت است آدم نتواند در گروهی صمیمی این قبول نداشتن را ابراز کند. بنابراین مشکلِ خودم را در کسِ دیگری می‌دیدم. البته ما که دوست نیستیم که درموردش حرفی بزنیم، ولی به‌هرحال حدس زدنِ اینکه مشکل من، مشکل او هم بود، برایم قابل‌تحمل‌تر شد. بعدتر هم که گفتم، آن غیرمذهبی‌ها آنقدر به درد نزدیک شدن نمی‌خوردند که تصمیم گرفتم خودم را مخفی کنم ولی با آدم‌های خوش‌اخلاق‌تر بگردم. و همین کار را هم کردم. خیلی وقت هم هست که آزارم نمی‌دهد. فقط یکی دوبار پیش‌ آمد.

یکبار دبیر ادبیات اختصاصی از فرگشت صحبت می‌کرد. هم می‌خواستم حرف‌هایش را درمورد یک چیزی تأیید کنم و هم به این فکر می‌کردم که چقدر عجیب است که میم فرگشت را قبول ندارد. خلاصه بیخیال شدم، به‌هرحال حوصله حرف با آن دبیر را هم نداشتم.

بار دیگر که جدی‌تر بود، یک هفته قبل از تعطیلی مدارس بخاطر کرونا بود. میم خیلی بی‌مقدمه برگشت به من گفت فاطمه راستی یادم رفت بگویم، می‌شود یک صلوات بفرستی؟

گُر گرفتم. با خودم گفتم دیگر می‌خواهد امتحانم کند. چه کنم؟

گفتم چطور؟ دلیلش چیست؟ گفت یک بنده خدایی حالش بد است، دلم می‌خواهد تو هم برایش دعا کنی (من سیّدم و میم ارادت خاصی به این موضوع هم دارد). گفتم حتماً، در دلم می‌فرستم!

فرستادم. نمی‌خواستم با آن ذوقش به او دروغ گفته باشم. معنیِ خاصی برایم نداشت. فقط در دلم آن کلمات را تکرار کردم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها